eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به سختي چشماش و باز نگهداشته بود: _فقط خوابم مياد و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم، مونده بودم بايد چيكار كنم! از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟! شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ، كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل! عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود! با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد... غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم... هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم: _اهم.. با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت: _بالاخره بيدار شدي و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود. برگشتم سمت آوا و گفتم: _ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم! ريز ريزك خنديد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 در ماشین و باز کردم: _اومدم که باور کنی... که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری صداش گرفته تر از قبل شد: _باشه برو...باور کردم! نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید: _اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه! چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم: _دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت: _خداحافظ و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت! میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم: _کجایی؟ ابرویی بالا انداختم: _مگه چیزی گفتی؟ زیر لب آره ای گفت: _سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم! نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم: _امیدوارم دیگه زنگ نزنه! جواب داد: _اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه! و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد: _بیا بریم... آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم. سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم: _تموم شد...ماه شدی عزیزم! از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم: _مرسی! با لبخند چشم ازم گرفت: _ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه. و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم. جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد، باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم نگران آخرین حرفش..! با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم، محسن پشت خط بود صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _من رسیدم بیا بیرون باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم. محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد! بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد: _چه خوشگل! نگاهی به سر و وضعش انداختم: _حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟ ابرویی بالا انداخت: _حرفشم نزن! و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید: _بریم! بی اینکه حرکتی کنم گفتم: _جایی و نمیبینم که بخوام بیام! و کلاه و عقب کشیدم: _حالا بریم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قراره این ناهار و بخوریم و در مورد تسویه حسابم حرف بزنید؟ اگه بخاطر حرفهام میخواید من و اخراج کنید باید بگم که... نفس عمیقی کشیدم، نفسی که باعث قطع شدن جمله اش شد و من گفتم: _اینطور نیست خانم علیزاده، میخوام به عنوان دوتا همکار باهم ناهار بخوریم و باهات حرف هم دارم! چموش تر از این حرفها بود: _چه حرفی؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم: _اگه بخوام همینجا بگم تایم ناها تموم میشه، پس بریم! کتم و که تنم کردم سری به نشونه تایید تکون داد و با گفتن بااجازه از اتاق بیرون زد، بیرون رفتنم و دو سه دقیقه ای طول دادم، حالا همه کارمندها رفته بودن و از جایی که بیرون خبری از علیزاده نبود حدس میزدم به سرویس بهداشتی رفته باشه که بالاخره سر و کله اش پیدا شد و من از اتاقم بیرون زدم... از شرکت بیرون زدیم. هنوز نمیدونستم چی تو سرش میگذره و فکر به اینکه بخواد بخاطر رفتار احمقانه صبحم بهم بتوپه باعث میشد تا هر چندثانیه یک بار آب دهنم و با سر و صدا قورت بدم و آقا مثل همیشه قیافه مغروری به خودش گرفته بود و صاف و اتو کشیده قدم برمیداشت. کیفم و رو شونم مرتب کردم، فقط یه رستوران به اینجا نزدیک بود و مقصد هم همونجا بود اما برای اینکه بفهمم تو ذهن شریف چی میگذره و حدس بزنم که اوقاتش تلخه یا نه سکوت بینمون و شکستم: _میریم همین رستورانه که یه کم پایین تره؟ در حین حرکت نگاهی بهم انداخت: _رستوران دیگه ای این حوالی هست؟ معمولی جواب داد، یه جوری که گیج شدم و نتونستم بفهمم چشه، نتونستم بفهمم باید حالت تدافعی به خودم بگیرم یا تهاجمی و اندرخم همون کوچه باقی موندم. نگاهش بهم بود که سرم و بالا و پایین تکون دادم: _نه نیست، فقط همون یه رستورانه! رو ازم گرفت. حتما تو ذهنش بهم میخندید، به این کم عقلیم، به این ناقص عقل بودنم و حق هم داشت، آخه من کی تونسته بودم فاز شریف و درک کنم که حالا دفعه دومم باشه؟ با یادآوری حرفهای صبحم به شریف نفس عمیقی سر دادم، به کل دیوونه شده بودم و حتی خودمم خودم و درک نمیکدم چه برسه به شریف! غرق همین افکار کنار شریف قدم برمیداشتم که یهو با بلند شدن صدای بلند و ترسناک موتور پشت سرم، سر چرخوندم ، یه موتور با سرعت هرچی تموم تر تو پیاده رو داشت به سمتمون میومد و انقدر سرعتش بالا بود که تا من بخوام به خودم بجنبم و کنار بکشم اونی که پشت راننده نشسته بود دست آورد سمتم و خواست کیفم و ازم بگیره که با ترس جیغ بلندی زدم و تو کسری از ثانیه جام با شریف عوض شد! شریف دست اون یارو که کلاه کاسکت سرش بود و پس زد و یقش و گرفت تا بکشتش پایین و من  که داشتم از ترس پس میفتادم تو این خیابون خلوت سر ظهر فقط نفس نفس میزدم که شریف موفق نشد طرف و از رو موتور بکشه پایین و موتوری فلنگ و بست و رفت!