eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_115 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و درحالي كه داشتم خفه ميشدم نگاهش كنم كه سريع ليوان آب پرتقال و جلوم گذاشت: _ بخور تا خفه نشدي! و همچنان خنديد كه يهو صداي مهيار تو فضا پيچيد: _خاله يلدا داره ميميري؟ به هر ترتيبي كه بود صبحونه رو خورديم و بعد عماد رفت تا ماشينش و كه فقط يه كمي سپرش داغون شده بود و تعمير كنه. روي تخت دونفره ي آوا و رامين دراز كشيدم... ديشب فقط ٣-٤ساعتي خوابيده بودم و حالا به محض افتادن رو تخت چشمام داشت بسته ميشد كه يهو آوا دست به سينه تو چهارچوبه ي در ايستاد و با حالت خاصي گفت: _ خوب آبروم و برديا! چشمام و بستم و گفتم: _دوباره چيشده؟ دستي به شكمش كشيد و جواب داد: _ حالا اين دومادِ جديد نميفهميد من حاملم نميشد نه؟ نوچي گفتم و ادامه دادم: _ من هيچ چيزي و از همسر دلبندم محفي نميكنم و زدم زير خنده كه با زنگ خوردن تلفن خونه سري واسم تكون داد و درحالي كه ميخنديد ازم فاصله گرفت. چند روز گذشت. و تو اين چند روز فقط يه بار با عماد حرف زده بودم و غير از اون خبري ازش نداشتم، انگار دو روز خوش گذرونيمون تموم شد و حالا همه چيز به روال قبل برگشته بود! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد: _همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم و نگاهم کرد: _احساس سبکی میکنم! جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم: _نمیدونستم! و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش! با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم: _توهم بخور دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید: _سسش زیاد بود! و بعد شروع به خوردن غذا کرد. غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم! البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود! بعد از محسن از سر میز بلند شدم ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود. وایسادم وسط خونه و صداش زدم: _محسن صداش از طبقه بالا اومد: _تو اتاقم بیا اینجا کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم! غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا: _تو اتاق چیکار میکنی؟ جواب داد: _موهام و سشوار میکشم رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم: _حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟ سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد: _خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم: _کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟ از تو آینه نگاهم کرد: _خب نرو! خمیازه ای کشیدم: _نمیرم چرخید سمتم: _میخوای بخوابی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _دیگه کم کم باید برم خونه اوهومی گفت و کنارم نشست: _تو حالت روبه راهه؟ با تعجب نگاهش کردم: _چیزی شده؟ حرفم و رد کرد: _فقط یه سوال بود جواب دادم: _همه چی واسه فردا خوبه... خیره شد تو چشمام: _واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی نفس عمیقی کشیدم: _سعی میکنم چشماش و باز و بسته کرد: _تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد لبخندی تحویلش دادم: _دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد، اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد، حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم... نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه جوری که باعث لبخند بی اختیارم شد ، لبخند میزدم و اینکه شریفی ازم محافظت کرده بود که خودش محافظ و خدم و حشم داشت باعث این لبخند بی اختیار شده بود که بالاخره به رستوران رسیدیم. حتی اینجاهم شناخته شده بود که همه کارکنای رستوران حسابی تحویلش میگرفتن. شریف که به سرویس بهداشتی رفت، پشت یه میز چهارنفره چوبی نشستم، انقدر این رستوران خفن بود که نگاهم و به اطراف چرخوندم، همه چیز شیک و باکلاس بود و در حین همین دید زدن های من شریف برگشت و‌روبه روی من نشست: _چیزی سفارش دادی چی میخوری؟ همینجوریش معذب بودم که با رئیسم اومدم به رستوران اونهم وقتی این ناهار کاری نیست و حالا ازم میخواست  غذامم انتخاب کنم! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و قبل از حرف زدن راجع به غذا،گفتم: _شما حالتون خوبه؟ ابرو بالا انداخت: _گفتم که خوبم، نگران این قضیه نباش میخواستن کیفت و‌ بدزدن که نتونستن زیرلب “چشم”ی گفتم و شریف تکرار کرد: _نگفتی چی میخوری؟ معذب جواب دادم: هرچی که شما بخورید منم همونو میخورم! سری تکون داد و گارسون و صدا زد، غذارو سفارش داد و من زیرچشمی نگاهش میکردم، نمیدونستم کدوم درسته، کدوم واقعیه، مردی که تو این چند دقیقه دیده بودم یا کسی که اون اوایل شناخته بودم و رضا راجع بهش اون حرفهارو زده بود؟ گیج شده بودم... نمیدونستم باید از حرفهای صبحم پشیمون باشم، یا حس خوبی که بی اختیار نسبت به این جنتلمن بازی هاش پیدا کرده بودم و فراموش کنم! متوجه نگاه زیر چشمیم که شد صاف نشستم و از شیشه کنارم به بیرون از رستوران نگاه کردم که خنده آرومی کرد: _حالت از صبح بهتر شده؟ آروم سر چرخوندم به سمتش، منتظر زل زده بود بهم و سر از این نگاهش در نمیاوردم، شریف داشت حالم و میپرسید؟ کمی رو صندلیم جابه جا شدم، میخواستم خانمانه و محترم جوابش و بدم اما همینکه دستام و آوردم تا روی میز قفلشون کنم و حرفهام و بزنم دستم محکم خورد به ظرف سس و همین باعث شد تا سس های شیشه ای با صدای ناهنجاری روی میز بیفتن و گردنم عین لاکپشت بره تو... بابت این صدای ناهنجار چشم ریز کرده بودم اما شریف لباش تو دهنش جمع شده بود و نگاهش به اطراف بود که آروم سرم و به دو طرفم چرخوندم، توجه همه به ما جلب شده بود که لبخندی سرسری زدم و گردنم و صاف کردم و تند و سریع ظرف سس ها و سس ها رو بلند کردم و سرجاش گذاشتم، خطاب به شریف گفتم: _چیزی نیست، شیشه های سس بود و نشکست! همزمان با خروج لب هاش از دهنش نفس عمیقی کشید: _بهتره منتظر رسیدن غذامون باشیم... و این یعنی من گند زده بودم، یعنی دیگه نمیخواست احوالم و بپرسه، یعنی دست به سینه بشین و هیچ غلطی نکن بلکه بتونیم غذامون و بخوریم و بریم!