eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دلم داشت آتیش میگرفت، انگار نه انگار که من کنارش بودم و به راحتی بااین دختره گرم گرفته بود! جمعشون سه نفره شده بود که مارال خانم گفت: _بفرمایید! و به مبل های سلطنتی ای که یه کم باهاشون فاصله داشتن اشاره کرد. نگاهم و دوخته بودم به شاهرخ، حدس میزدم این دختر کیه و چرا اینجاست اما دلم میخواست انکارش کنم! دلم نمیخواست باور کنم و مات و مبهوت به تماشاشون ایستاده بودم که مارال خانم همینطور که همراهیشون میکرد چشم غره ای به معنی اینکه از جلو چشم هاش دور بشم اومد و اینطوری عذرم و خواست. پاهام یاری نمیکردن و به سختی قدم برمیداشتم، رو پله ها قدم برمیداشتم و هرلحظه باخودم فکر میکردم این نقطه دقیقا نقطه پایانی زندگیمه، دیگه امیدی نبود، دیگه دلخوشی ای نبود، دیگه این زمین ارزش بودن و موندن نداشت! از پله ها میرفتم بالا و صدای حرف زدن ها و خندیدناشون و میشنیدم که مارال خانم گفت: _خیلی خب عزیزم به نظرم بهتره یه چند وقتی رو با شاهرخ در ارتباط باشید تا وقتی که خانوادت برگردن ایران و راجع به ازدواجتون حرف بزنیم،اینطوری حال شاهرخم کاملا خوب میشه حرف هاش قلبم و به درد میاورد، روحم و میکشت و نابودم میکرد! آروم آروم اشک میریختم به سر پله ها که رسیدم دختره جواب داد: _بله اینطوری بهتر هم هست و شاهرخ در تایید حرفش گفت: _ من هم موافقم، ایام عید و هم اینطوری میگذرونیم! و حرف هاشون ادامه پیدا کرد. به هق هق افتاده بودم، دستم و گذاشتم رو دهنم تا صدام در نیاد و تن بی جونم و کشیدم تو اتاق تا اونجا راحت تر به درد خودم بمیرم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با به صدا دراومدن در و بعد هم شنیدن صدای زن عمو به خودم اومدم و از رو زمین بلند شدم: _عزیزدلم برات ناهار آورد در و باز کردم و جواب لبخند رو صورتش و با لبخند مصنوعی ای دادم: _دستت درد نکنه زن عمو و سینی غذارو از دستش گرفتم که پرسید: _شوهرت خیلی اذیتت کرده؟ مبهم نگاهش کردم که ادامه داد: _خودت میدونی که من چقدر اذیت میشم از اینکه اون پسر و به جای حامی کنارت ببینم اما امروز نگاه اون حالم و یه جوری کرد...انگار بدجوری دل شکسته بود! پوزخندی زدم: _اونی که دل شکستست منم زن عموجان ،بیخود دل نسوزون واسه این جماعت که گرگن تو لباس گوسفند شونه ای بالا انداخت: _پس برو غذات و بخور تا از دهن نیفتاده زیر لب چشمی گفتم و بعد از رفتنش سینی غذا به دست وارد آشپزخونه شدم... از شدت گرسنگی و عصبانیت ضعف کرده بودم و حالا بی اینکه بخوام لباس هام و عوض کنم یا آبی به دست و صورتم بزنم نشستم واسه خوردن ناهار که یه دفعه حالت تهوع بدی سراغم اومد و همین باعث شد که بدو بدو خودم و برسونم به دستشویی... محتویات معدم که خالی شد با رنگ و روی پریده از دستشویی اومدم بیرون... دیگه دلم نمیخواست حتی به ظرف ماکارونی نگاه کنم و تو این گیر و دار مسمومیت هم شده بود غوز بالای غوز من! با شنیدن صدای آشنایی چشم باز کردم... _دلکم دلبرکم دلبر بانمکم تویی... با دیدن هیلدا که بالا سرم نشسته بود و واسم شعر هم میخوند بی اختیار پوکیدم از خنده و همین واسه قطع شدن شعر و شاعریش کافی بود که گفت: _دو ساعته دارم باهات ور میرم بیدار نمیشی حالا که شعر واست میخونم بیدار میشی؟ نیم خیز شدم و با خنده نگاهی به سرتا پام انداختم: _تا چه حد باهام ور رفتی؟ _با مشت محکمی که به پاهام کوبید صدای خنده های من ساکت شد و صدای خنده های هیلدا بالا گرفت: _نترس اتفاقی برات نمیفته! با قیافه گرفتم سرجام نشستم و گفتم: _حالا جدا از شوخی...تو اینجا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁