🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_
دلم داشت آتیش میگرفت، انگار نه انگار که من کنارش بودم و به راحتی بااین دختره گرم گرفته بود!
جمعشون سه نفره شده بود که مارال خانم گفت:
_بفرمایید!
و به مبل های سلطنتی ای که یه کم باهاشون فاصله داشتن اشاره کرد.
نگاهم و دوخته بودم به شاهرخ،
حدس میزدم این دختر کیه و چرا اینجاست اما دلم میخواست انکارش کنم!
دلم نمیخواست باور کنم و مات و مبهوت به تماشاشون ایستاده بودم که مارال خانم همینطور که همراهیشون میکرد چشم غره ای به معنی اینکه از جلو چشم هاش دور بشم اومد و اینطوری عذرم و خواست.
پاهام یاری نمیکردن و به سختی قدم برمیداشتم،
رو پله ها قدم برمیداشتم و هرلحظه باخودم فکر میکردم این نقطه دقیقا نقطه پایانی زندگیمه،
دیگه امیدی نبود،
دیگه دلخوشی ای نبود،
دیگه این زمین ارزش بودن و موندن نداشت!
از پله ها میرفتم بالا و صدای حرف زدن ها و خندیدناشون و میشنیدم که مارال خانم گفت:
_خیلی خب عزیزم به نظرم بهتره یه چند وقتی رو با شاهرخ در ارتباط باشید تا وقتی که خانوادت برگردن ایران و راجع به ازدواجتون حرف بزنیم،اینطوری حال شاهرخم کاملا خوب میشه
حرف هاش قلبم و به درد میاورد،
روحم و میکشت و نابودم میکرد!
آروم آروم اشک میریختم به سر پله ها که رسیدم دختره جواب داد:
_بله اینطوری بهتر هم هست
و شاهرخ در تایید حرفش گفت:
_ من هم موافقم، ایام عید و هم اینطوری میگذرونیم!
و حرف هاشون ادامه پیدا کرد.
به هق هق افتاده بودم،
دستم و گذاشتم رو دهنم تا صدام در نیاد و تن بی جونم و کشیدم تو اتاق تا اونجا راحت تر به درد خودم بمیرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_
با به صدا دراومدن در و بعد هم شنیدن صدای زن عمو به خودم اومدم و از رو زمین بلند شدم:
_عزیزدلم برات ناهار آورد
در و باز کردم و جواب لبخند رو صورتش و با لبخند مصنوعی ای دادم:
_دستت درد نکنه زن عمو
و سینی غذارو از دستش گرفتم که پرسید:
_شوهرت خیلی اذیتت کرده؟
مبهم نگاهش کردم که ادامه داد:
_خودت میدونی که من چقدر اذیت میشم از اینکه اون پسر و به جای حامی کنارت ببینم اما امروز نگاه اون حالم و یه جوری کرد...انگار بدجوری دل شکسته بود!
پوزخندی زدم:
_اونی که دل شکستست منم زن عموجان ،بیخود دل نسوزون واسه این جماعت که گرگن تو لباس گوسفند
شونه ای بالا انداخت:
_پس برو غذات و بخور تا از دهن نیفتاده
زیر لب چشمی گفتم و بعد از رفتنش سینی غذا به دست وارد آشپزخونه شدم...
از شدت گرسنگی و عصبانیت ضعف کرده بودم و حالا بی اینکه بخوام لباس هام و عوض کنم یا آبی به دست و صورتم بزنم نشستم واسه خوردن ناهار که یه دفعه حالت تهوع بدی سراغم اومد و همین باعث شد که بدو بدو خودم و برسونم به دستشویی...
محتویات معدم که خالی شد با رنگ و روی پریده از دستشویی اومدم بیرون... دیگه دلم نمیخواست حتی به ظرف ماکارونی نگاه کنم و تو این گیر و دار مسمومیت هم شده بود غوز بالای غوز من!
با شنیدن صدای آشنایی چشم باز کردم...
_دلکم دلبرکم دلبر بانمکم تویی...
با دیدن هیلدا که بالا سرم نشسته بود و واسم شعر هم میخوند بی اختیار پوکیدم از خنده و همین واسه قطع شدن شعر و شاعریش کافی بود که گفت:
_دو ساعته دارم باهات ور میرم بیدار نمیشی حالا که شعر واست میخونم بیدار میشی؟
نیم خیز شدم و با خنده نگاهی به سرتا پام انداختم:
_تا چه حد باهام ور رفتی؟
_با مشت محکمی که به پاهام کوبید صدای خنده های من ساکت شد و صدای خنده های هیلدا بالا گرفت:
_نترس اتفاقی برات نمیفته!
با قیافه گرفتم سرجام نشستم و گفتم:
_حالا جدا از شوخی...تو اینجا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁