🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_255
#دلبر
یه جوری باهام بد شده بود که گاهی با خودم فکر میکردم مشکل از گوش هامه و من دارم اشتباه میشنوم، اما اشتباه نبود...
شاهرخ عوض شده بود و من دیگه تگ دلش جایی نداشتم، حتی دیگه نگاهمم نمیکرد انگار نه انگار که من تازه عروسش بودم
انگار نه انگار که من همون دختری بودم که زمانی دوستش داشت!
حرف هام و باور نمیکرد و بهم اجازه توضیح هم نمیداد،
گاهی فکر میکردم این قضیه شده بود بهونه دستش و دلش ازم زده شده بود!
فکر میکردم اونم مثل پدر و مادرش به این نتیجه رسیده که یه دختر فقیر و بی کس مثل من نباید همسرش و مادر آینده بچه هاش باشه...
اونم به این نتیجه رسیده بود که حق با پدر و مادرشه!
با رسیدن به خونه ای که احساس غریبی بی نهایتی توش داشتم و دیگه حتی با مامان مهین هم راحت نبودم،
بی حال و حوصله تر از هروقتی از ماشین پیاده شدم.
شاهرخ که هنوز پاش تو گچ بود و حالش هنوز مثل قبل خوب نشده بود با تک عصایی که دستش بود لنگ لنگان راه میرفت و من هم کنارش قدم برمیداشتم،
همزمان با وارد شدن به داخل خونه، متوجه حضور مارال خانم و مهمونش که یه دختر زیبا و مو بلوند شدم.
دختری که بارعشوه نشسته بود رو مبل روبه روی مارال خانم و من اصلا حس خوبی بهش نداشتم!
با دیدن ما، مارال خانم با لبخند گله گشادی از رو مبل بلند شد:
_بالاخره اومدی عزیزم؟
و نگاهش و چرخوند سمت دختره:
_شاهرخ، پسرم!
و همین باعث شد تااون دختر که با نگاهش داشت شاهرخ و میخورد بیاد سمتمون و دست دراز کنه سمت شاهرخ:
_سلام، من هلنم
شاهرخ نگاه سرسری به چهرش انداخت و بعد لبخندی تحویلش داد:
_سلام
و دستش و به گرمی فشرد!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁