🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_258
شاهرخ لحظه ای از جلو چشم هام نمیرفت و باعث طولانی شدن این خاطره بازی ها شده بود
و اصلا گذر زمان و حس نمیکردم تا اینکه در اتاق
زده شد و تازه به خودم اومدم!قبل از باز شدن در
صورتم و با پشت دست پاک کردم هرچند بی
فایده بود و حتما صورتم باد مثل لبو سرخ بود و
حسابی ورم کرده بود!
صدام و صاف کردم و گفتم:
_بله
و همین کلمه برای باز شدن در و قرار گرفتن مامان مهین تو چهارچوب در کافی بود:
_از صبح تو همین اتاقی؟
حرفی نزدم که سری به اطراف تکون داد و بهم نزدیک شد:
_گریه کردی؟
رو ازش گرفتم:
_مهم نیست
روبه روم نشست، عین یه مادر که میخواست پای حرف دل بچش بشینه مهربون نگاهم کرد و پرسید:
_بخاطر شاهرخ گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_بخاطر تموم بدبختی هام!
و سرم رو پاهای بغل کردم گذاشتم که گفت:
_نمیدونم چرا انقدر عوض شده، دیگه اون آدمی نیست که میشناختمش...
صدای گرفتم رفته رفته گرفته تر هم میشد که جواب دادم:
_از روزی که به هوش اومده تا میخوام باهاش حرف بزنم یه جوری جوابم و میده که لال میشم، دیگه بریدم مامان مهین...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁