eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 شاهرخ لحظه ای از جلو چشم هام نمیرفت و باعث طولانی شدن این خاطره بازی ها شده بود و اصلا گذر زمان و حس نمیکردم تا اینکه در اتاق زده شد و تازه به خودم اومدم!قبل از باز شدن در صورتم و با پشت دست پاک کردم هرچند بی فایده بود و حتما صورتم باد مثل لبو سرخ بود و حسابی ورم کرده بود! صدام و صاف کردم و گفتم: _بله و همین کلمه برای باز شدن در و قرار گرفتن مامان مهین تو چهارچوب در کافی بود: _از صبح تو همین اتاقی؟ حرفی نزدم که سری به اطراف تکون داد و بهم نزدیک شد‌: _گریه کردی؟ رو ازش گرفتم: _مهم نیست روبه روم نشست، عین یه مادر که میخواست پای حرف دل بچش بشینه مهربون نگاهم کرد و پرسید: _بخاطر شاهرخ گریه کردی؟ نفس عمیقی کشیدم: _بخاطر تموم بدبختی هام! و سرم رو پاهای بغل کردم گذاشتم که گفت: _نمیدونم چرا انقدر عوض شده، دیگه اون آدمی نیست که میشناختمش... صدای گرفتم رفته رفته گرفته تر هم میشد که جواب دادم: _از روزی که به هوش اومده تا میخوام باهاش حرف بزنم یه جوری جوابم و میده که لال میشم، دیگه بریدم مامان مهین... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁