°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_35 _این چه وضعشه؟ با صدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_36
چشمام داشت سنگین میشد و دیگه نای بیدار موندن نداشتم که جواب دادم:
_حالا فعلا بخواب!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بیهوش شدم و سر صبح با سر و صداهایی که میشنیدم چشم باز کردم.
شاهرخ تو اتاق بود و داشت صبحونه میخورد،
چشم های خوابالوم و بهش دوخته بودم که متوجه نگاهم شد و گفت:
_اینکه با همم صبحونه بخوریم دستوریه که از بالا رسیده!
اول صبح بود و صدام گرفته بود که با صدای نه چندان خوشایندی گفتم:
_این ننه بزرگ شما هم دهن مارو صاف کرده!
و بیخیال خمیازه ای کشیدم که دیدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه:
_ننه بزرگ؟
چشمکی زدم:
_سخت نگیر الان که دیگه کسی اینجا نیست، یه منم و یه تو!
لحن حرف زدنم براش خنده دار بود که آروم خندید:
_نه به کمالات دیشب و نه به حرف زدن الان!
نشستم تو جام و گفتم:
_تو که همش م.س.ت بودی چیزیم یادت مونده مگه؟
لیوان آب پرتقالش و سر کشید و جواب داد:
_دو سه ساعتی داغ کرده بودم باقیش و خوب و هوشیار بودم!
دستام و به نشونه شکر بالا بردم:
_الحمدلله که فقط همون چند ساعت بود وگرنه معلوم نبود به جز رقصیدن با اون دختره چی کارا که نمیکردین!
با این حرفم اخماش رفت توهم:
_دختر؟ کدوم دختر؟
پوفی کشیدم:
_مربوط به قسمت ناهوشیاریتونه!
و از رو تخت بلند شدم تا آبی به دست و روم بزنم، صداش به گوشم میرسید:
_ولی من بازم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
یه مشت آب پاشیدم تو صورتم:
_همینکه یادت میاد مهمونی ای در کار بوده جای شکرش باقیه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁