eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_118 يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون. بابا خونه نب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام و از نظر گذروندم تا ببينم چي بپوشم كه بالاخره تصميم گرفتم و به سمت كمدم رفتم و بعد از برداشتن يه تيشرت آستين كوتاه ارتشي با شلوار نود سانتي مشكي خواستم شروع به پوشيدن كنم كه صداي گوشيم در اومد و با ديدن پيام عماد كه گفته بود جلوي درِ سريع شروع كردم به حاضر شدن ، دير بود و وقتي نبود واسه تيپ آنچناني يه مانتوي ساده ي جلوباز پوشيدم و بعد از خداحافظي با مامان سريع از خونه زدم بيرون... در و بستم و براي عماد كه ماشينش و روبه روي خونه نگهداشته بود دستي تكون دادم و راه افتادم به سمتش كه پياده شد و دست به سينه به ماشين تكيه داد. موشكافانه نگاهم ميكرد و با چشماش از نوك كفشم تا فرق سرم و ديد ميزد كه روبه روش ايستادم و گفتم: _چيه نگا داره؟ شونه اي بالا انداخت: _البته كه ديدن خر صفا داره! و شروع كرد به خنديدن كه با حالت با نمكي بينيم و جمع كردم : _خيلي بي مزه اي صداي خنده هاش كم شد و قبل از اينكه بخوام بشينم تو ماشين گفت: _راستي اين چه تيپيه؟ يه لحظه ماتم برد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد... سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد. ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم: _بریم؟ و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم: _واسه فردا دیگه کاری نمونده؟ مانتوم و پوشیدم و جواب دادم: _نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟ تکیه به یخچال جواب داد: _یادم رفته بود...میرم میگیرمشون سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند. دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد: _وای الی خیلی خوشگله.. و با یه کم مکث ادامه داد: _دنباله اش و نگاه کن! لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم! سوگند خندید و ادامه داد: _راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟ چپ چپ نگاهش کردم: _وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟ همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم: _آخه اینم شد جشن عقد؟ و غر زد: _من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم! سری به نشونه تاسف براش تکون دادم: _محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی! گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد: _اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری خنده هام به پوزخند تبدیل شد: _تاثیر زوری! از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم: _الی تو هنوز از محسن دلخوری؟ نگاهش کردم: _سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟ پوفی کشید: _همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه... حرفش و قطع کردم: _تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم! گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست: _چیکار کنم اینطوری نبینمت؟ بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست: _کنارم باش تو اوج احساس زد زیر خنده: _اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود! دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 عین بچه ها بغضم گرفت و سرم و انداختم پایین که صدای خنده های سوگند قطع شد و از چونم گرفت و سرم و آورد بالا: _بغض کردی؟دیوونه دارم شوخی میکنم من تا تهش باهاتم...محسن که هیچی گنده تر از اونم نمیتونه مارو از هم جدا کنه! سوگند یکی از دردهام بود. دلم از دست محسن پر از غصه بود... هیچوقت ازش بدم نیومده بود اما بااین کارهاش حسابی دلگیر و دلخور بودم و بیشتر از اون از خودم بدم میومد که با یه حماقت بچگانه داشتم تن به ازدواج باهاش میدادم! یادآوری یهویی همه چی باعث شده بود تا دیگه حتی صدای سوگند روهم نشنوم و بی اختیار گریه ام گرفته بود که تو آغوشش کشیده شدم... سرم و گذاشتم رو شونش و گفتم: _سوگند... دستش و نوازشوار پشتم میکشید: _جونم؟ حرفم و ادامه دادم: _خیلی دلم گرفته از آغوشش جدام کرد و خیره تو چشمام لب زد: _خب حق داری بالاخره یکی اومده گرفتت...منم بودم از خوشی بیش از حد دلم میگرفت! میدونستم طاقت ناراحتیم و نداره میدونستم تو دلش بیشتر از من غصه نباشه کمتر هم نیست و حالا داره قصدا بحث و عوض میکنه که دیگه ادامه ندادم و بین گریه خندیدم و با مشت کوبیدم به بازوش: _کم شعور! همینطور که میخندید شروع کرد به پاک کردن اشک هام: _یه روزی فکرش رو هم نمیکردی که بتونی سیاوش و فراموش کنی اما فراموشش کردی و حالا حتی بهش اهمیت هم نمیدی...من مطمئنم که تو میتونی دوباره عشق و تجربه کنی مطمئنم دل میبندی به محسن سری به نشونه تایید تکون دادم: _البته اگه سیاوش بفهمه که دیگه تو زندگیم جایی نداره! با تعجب نگاهم کرد: _مگه وقتی رفتی دیدنش نگفتی که نمیخوای برگردی؟ جواب دادم: _چرا گفتم ولی هنوز زنگ میزنه هنوز پیام میده و با پوزخند ادامه دادم: _امروز ظهرم که زنگ زده بود گفت حاضره امشب بیاد خواستگاری! چپ چپ نگاهم کرد: _میگفتی خیلی غلط کردی...یه کم دیر قدرم و ندونستی؟ و با مکث ادامه داد: _مردتیکه دیونه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه وقتایی خودمم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم چه برسه به شریف که از وقتی با من آشنا شده بود میشد گفت روز خوش به خودش ندیده! تو همین حین که جو حاکم بین ما حسابی سنگین شده بود با بلند شدن صدای زنگ گوشیم تو دلم آخیشی گفتم و گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم، با دیدن اسم و شماره مامان گل از گلم شکفت و جواب دادم: _سلام مامان جان منتظر بودم تا صدای مامان و بشنوم و بهش بگم که بعدا باهاش تماس میگیرم اما به جای شنیدن صدای مامان، صدای مامان جونم و شنیدم: _الو جانا خوبی مادر؟ گفتم: _شمایید مامان جون؟ من خوبم، شما خوبید؟ نگاه شریف روم بود که چشمی تو صورتش چرخوندم و مامان جون جواب داد: _من خوبم زنگ زدم بگم پاشی بیای اینجا، حال جوانه بد شد، بستریش کردن بیمارستان ، راه بیفت بیا اینجا یه چند روزی کنار جوانه باش... باقی حرفهاش و نفهمیدم، شنیدم اما نفهمیدم... حال مامان بد شده بود، مامان جوانه بستری شده بود تو بیمارستان و من باید میرفتم، باید همین حالا راه میفتادم! بی رمق گوشی و قطع کردم، انگار قیافه وا رفته و غم زده ام گویای همه چیز بود که شریف پرسید: _چیزی شده؟ از روی صندلیم بلند شدم، کیفم و برداشتم و جواب دادم: _حال مامانم بد شده بردنش بیمارستان، من باید برم، همین الان باید برم... شنیدن این خبر باعث لرزش بی اختیار دست و پاهام شده بود، میخواستم هرچی زودتر خودم و به مامان برسونم و با دیدنش آروم بگیرم که شریف از جا پرید و به سمتم اومد: _خیلی خب، آروم باش و به در خروجی اشاره کرد: _بریم... همراه شریف از رستوران خارج شدم، رو پاهام بند نبودم که همزمان با خروج از رستوران رو کردم به شریف : _من چند روزی مرخصی میخوام، ممکنه بهم مرخصی بدید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _نگران نباش ادامه دادم: _من از همینجا یه ماشین میگیرم و دربست تا شمال میرم... و با دستپاچگی موهام و که تو صورتم ریخته بود و عقب فرستادم و به سرعت خودم و به خیابون رسوندم...