eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_119 رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يعني انقدر ضايع بودم؟ انقدر بهم برخورد كه مطمئن بودم ناراحتيم كاملا از صورتم مشخصه كه دوباره صداش و شنيدم: _مگه ميخواي بري پادگان؟ و اشاره اي به تيشرتم كرد كه سريع خودم و جمع كردم و يه تاي ابروم و بالا انداختم: _آره،پوتينامم آوردم كه برام واكس بزني! و بعد با حالت لوسي روسريم و مرتب كردم و تابي به گردنم دادم و در ماشين و باز كردم كه متوجه چشماي ريز شدش شدم: _يه واكسي برات بزنم امشب، كه كيف كني و با لبخند خبيثي نشست توي ماشين، با شنيدن اين حرفش گيج شده بودم اما به هرحال نشستم توي ماشين و عماد ماشين و به حركت درآورد. راه بدون هيچ حرفي طي شد و منم با پونه مشغول چت كردن شدم تا بالاخره رسيديم ماشين و پارك كرد تو حياط و پياده شد! با ديدن خونه سر جام خشك شدم... خونه توي تاريكي مطلق فرو رفته بود ترسناك بودنش به كنار،يعني كسي توي خونه نبود؟ غرق همين افكار بودم كه عماد با يه نگاه كوچيك راه افتاد سمت خونه: _ميخواي همونجا وايسي؟ گيج گيج دنبالش راه افتادم: _چرا چراغا خاموشه؟ از حركت ايستاد و به سمتم برگشت: _سوپرايز! اخمام رفت تو هم: _مرض و سوپرايز،كجان؟ _نيستن عزيزم جلو رفتم و كيفم و محكم كوبيدم توي سينه اش كه حتي يك سانتي متر هم جا به جا نشد كه با جيغ گفتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم و ادامه دادم.. همه دار و ندار منی تو همیشه بهار منی بدجور میای به حال و هوام تورو دیگه نمیشه نخوام... این بار محسن پرید تو آهنگ: _حالا یه ذره استراحت کن...کنسرت که نیست! لب و لوچم آویزون شد و تکیه دادم به صندلی که خندید: _داریم میرسیم قیافت و اینجوری نکن خودت و جمع و جور کن ریلکس جواب دادم: _جمع و جورم پوفی کشید: _ببین داری میزنی زیر حرفات...گفتم یه مراسم ساده بگیریم گفتی نه گفتم باشه ولی دیگه قرار نیست آبروی من و ببری! صدای ضبط و بستم و جواب دادم: _من دارم آبروت و میبرم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _هرکسی که فکرش و کنی دعوته...من نمیخوام آتویی دست کسی داشته باشم پوزخندی زدم: _من که گفتم ازدواج ما اشتباهه با رسیدن به تالار حرفمون نا تموم موند و محسن با لبخندی نگاهم کرد: _بابام و مجتبی دارن میبیننمون کاری که گفتم و بکن جواب دادم: _اتفاقا بابای منم داره میبینتمون و با لبخند با بابا حال و احوالی کردم که محسن ناچارماشین و خاموش کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد و بی احساس بدون اینکه دستم و بگیره عین بز وایساد و تماشام کرد تا پیاده شدم و بین دست و سوت فامیلهای ما و سکوت طایفه دوماد راهی جایگاه عروس و دوماد شدیم. کنار محسن نشستم و با لبخند به مهمونا نگاه کردم که صدای محسن و بیخ گوشم شنیدم: _امروز و یادت باشه با همون لبخند نگاهش کردم: _یادمه... و ابرویی بالا انداختم: _توهم بهتره بدونی بااینکه تونستی به این ازدواج مجبورم کنی اما نمیتونی من و مثل خودت کنی من قید یه سری کارهای مجردیم و زدم اما یه درصد هم فکر نکن که چادر سرم کنم و بشم زنی که تو میخوای! حرفم و بهش زدم و رو ازش گرفتم... نمیخواستم مراسم با دلخوری بیشتری بگذره اما محسن باید میفهمید که عقاید هرکسی برای خودش محترمه و اون نمیتونه من و عوض کنه! بااومدن مامان از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش تو کت و دامن آبی نفتی ای که به تن داشت حسابی میدرخشید که گفت: _عزیزم عاقد میخواد خطبه عقد و بخونه محسن سری به نشونه تایید تکون داد و صاف تر از قبل نشست و بعد از سابیده شدن قند بالاسرمون و دوبار گل چیدن من و گرفتن زیرلفظی که یه سرویس طلا از طرف پدر محسن بود من با یه جلد قرآن و یه جفت آینه شمعدون و 300 تا سکه و 100 تا شاخه گل رز قرمز به عقد محسن دراومدم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چند ساعتی طول کشید تا رسیدم. به روستا و خونه مامان جون نرفتم. یک راست به بیمارستانی که اسم و آدرس دقیقش و از مامان جون گرفته بودم رفتم و حالا با دیدن مامان از آشفته حالیم کم شده بود. تو اتاقی که بستری شده بود خواب بود که کنار تختش ایستادم و نگاهش کردم. رنگ و روی پریدش خبر از حال بدش میداد که آه از نهادم بلند شد و همزمان صدای مامان جون و شنیدم: _بیا بریم تو راهرو، یه کمی باهم حرف بزنیم، دلم برات تنگ شده بود. نگاهم به سمتش چرخید، مثل همیشه لبخند به لب داشت، حتی تو این وضع که دختر بزرگش روی تخت بیمارستان بود و خوب میدونستم این لبخند ساختگیه، میدونستم بخاطر دلخوش کردن منه! با این حال از اتاق بیرون زدیم. تو صندلی های راهرو کنار مامان جون نشستم و مامان شروع کرد به حرف زدن: _چه خبر؟ سرکار میری؟ روزات و خوب میگذرونی؟ آروم سر تکون دادم: _همه چی خوبه، تنها نگرانیم حال مامانه، وضع ریه هاش بهتر که نشده هیچ انگار بدتر هم شده... نفس عمیقی کشید: _حالش خوب میشه، غصه نخور، فقط بگو واسه شام چی دوست داری که من پاشم برم خونه واست درست کنم... حرفش و رد کردم: