°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_122 _تا كور شود هر آنكه نتواند ديد! روبه روم ايستاد و نفسش و تو صو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_123
به اينكه خيال ميكرد من آشپزي بلدم،تو دلم خنديدم و شال و مانتوم و درآوردم و دست به سينه جلوش وايسادم:
_الان خوبه؟
با حالت متفكرانه اي سرتا پام و نگاه كرد
و ابرويي بالا انداخت:
_خوب كه نه،اما خب از هيچي بهتره
و زد زير خنده كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه بخوام چيزي بگم،گفت:
_بيا ديگه بيا يه چيزي درست كن بخوريم
نميخواستم بفهمه كه آشپزي بلد نيستم و دوباره سوژه ي جديدش بشم:
_چشم،چي دوس دارين قربان؟
رفت و رو يه صندلي نشست و بدنش و كش داد و همراه با خميازه گفت:
_تر جيحاً لازانيا
پوزخندي زدم و زير چشمي نگاهش كردم:
_چه خوش اشتها
كه ديدم با يه لبخند گشاد و مسخره نگاهم كرد و چيزي نگفت.
پوفي كشيدم و رفتم سر يخچال و هر چي به دستم مي رسيد و برداشتم و گذاشتم روي ميز!
عماد با حالت مات و مبهوتي بهم زل زده بود و انگار نميدونست چي بگه!
وقتي همه چيز و به روي ميز انتقال دادم دست به سينه رو به روش ايستادم كه منتظر نگاهم كرد:
_شروع كن ديگه
_چي و؟
يه تاي ابروش و بالا انداخت:
_آشپزي و!
ديگه واقعا داشتم ضايع ميشدم براي همين گفتم :
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_123
اصلا حوصله این حرفهاش و نداشتم که گفتم:
_محسن دوباره شروع نکن که حوصله ندارم
سر چرخوند سمتم:
_تو چرا حرف گوش نمیکنی؟صدبار بهت گفتم لباس پوشیدنت و آرایشای جیغت و دوست ندارم
و انگشتش و محکم رو لبم کشید و پوزخندی به رد رژ قرمز رو انگشتش زد:
_ولی خودت و میزنی به نشنیدن...انگار دوست نداری بفهمی
لبخند ژکوندی تحویلش دادم:
_همینه که هست...من از اولش همین بودم..
کلافه شد:
_واسه من داستان نباف...همین بودم همین بودم!
بیخیال تر از قبل جواب دادم:
_اگه میخوای بحث و دعوا کنی من اصلا حوصله ندارم و ترجیح میدم برم خونه خودمون پس ادامه نده
ابرویی بالا انداخت:
_زبونتم درازه!
جوابش و ندادم و ساکت موندم میدونستم اگه ادامه بدم یه دعوای جانانه راه میفته اون هم فقط بخاطر یه نمه آرایش که برای من عادی بود و برای محسن بد و زشت!
با رسیدن به خونه ماشین و جلو در پارک کرد و وارد خونه شدیم..
به محض باز شدن در برادرزادش که دختر خوشگل و بامزه ای بود به سمتمون اومد و خودش و انداخت تو بغل محسن:
_سلام عمو
محسن بوسیدش و حالا گرفته بودش تو بغل و میرفت سمت آشپزخونه که در و بستم و دنبالش رفتم.
مرضیه با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد:
_سلام خانم خوش اومدی
سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد از اینکه یه کم با ستایش که حسابی شیطون بود گپ زدم یه چای دورهم خوردیم یه چای که عطر و طعم فوق العاده ای داشت و همین باعث شد تا بگم:
_چه چای خوشمزه ای
مرضیه که حاضر و آماده رفتن روبه روم نشسته بود با لبخند همیشگیش جواب داد:
_عزیزم تازه دمه یکمم عطر گل محمدی طعمش و بهتر کرده...زیاد دم کردم بازم نوش جان کن!
تشکری ازش کردم که بلند شد و اومد سمتم و ستایش و بغل کرد:
_ماهم دیگه بریم که مامان جون ستایش منتظره
قبل از اینکه من چیزی بگم ستایش با شیرین زبونی گفت:
_وقتی برگشتم دوباره بیا خونمون الناز جون!
محسن چپ چپ نگاهش کرد:
_وروجک زن عموته...الناز جون چیه؟
باورم نمیشد یه ذره بچه چشمکی تحویلم داد:
_باشه زن عمو؟
نتونستم نخندم و با خنده جواب دادم:
_باشه قربونت برم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_123
با دایی جمال به خونه مامان جون اومدم،
میخواستم پیش مامان بمونم اما اول مامان جون و بعدهم زندایی این اجازه روبهم ندادن و من به خونه مامان جون اومدم.
هنوز تو حیاط بودم که دایی جمال ماشین و تو حیاط خاموش کرد و پیاده شد:
_چرا اینجا وایسادی خوشگل دایی؟
نگاهم و تو اطراف چرخوندم:
_خیلی وقته که نیومدم اینجا،
گفتم یه کمی حیاط و نگاه کنم...
با خنده به سمتم اومد:
_الان شبه،
فردا باید ببینی که اینجا چه بهشتیه
و همزمان با ایستادن روبه روم ادامه داد:
_از همون اولش نباید میرفتید تهران،
همینجا دورهم زندگیمون و میکردیم بعد از جدایی مامانت از اون فیاضِ...
حرف دایی ادامه داشت اما بخاطر من منصرف شد و بحث و به کلی عوض کرد:
_ بیا بریم تو دایی جون که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد...
دنبال دایی رفتم،
پله هایی که منتهی میشد به ایوون با صفای خونه رو طی کردیم و وارد خونه شدیم.
میدونستم دایی میخواست چی بگه،
بابا فیاض تو این خانواده حسابی منفور بود،
بابا فیاضی که تو بچگی من ورشکست شد،
بخاطر قماربازی های بی پایانش ورشکست شد و بعد از اون مامان دیگه نموند.
مامان با مردی که به قول خودش به زن و بچش فکر نکرد و با قمار به زندگیشون آتیش زد نموند و حالا سالها بود که از هم جدا شده بودن.
بابا با راضیه ازدواج کرده بود و مامان تموم عمر و جوونیش و پای من ریخته بود،
مامان ارزشمندترین دارایی زندگی من بود!
عطر خوش غذاهایی که مامان جون بار گذاشته بود،
هوش از سرم برد