eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
344 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_123 به اينكه خيال ميكرد من آشپزي بلدم،تو دلم خنديدم و شال و مانتوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _امم،من دلم چيز ميخواد...كيك! با تعجب گفت: _كيك؟ سرم و تند تند تكون دادم كه با چشم هاي ريز شده اش دقيق به صورتم خيره شد: _بيا بشين،خودم درست ميكنم دستور كيك هاي كافه ام ماله منه! از ذوق بالا پريدم و دستام و محكم به هم كوبيدم و يهو از دهنم پريد گفتم: _عاشقتم عماد در حالي كه از روي صندلي بلند ميشد انقدر با تعجب نگاهم كرد كه چشماش داشت در مي اومد! خودم و به اون راه زدم و سر ميز نشستم و به خوراكي هاي روي ميز خير شدم و لبام و كج كردم و بالاخره طاقت نياوردم و زير زيركي به همشون ناخنك زدم! كه يهو يه پس گردني محكم بهم زد كه حس كردم مهره هاي گردنم جا به جا شد و داد بلندي زدم و دستم رو پشت گردنم گذاشتم: _چته وحشي؟سگ گازت گرفته؟ كه دستش و روي گردنش كشيد: _در مقابل اين يادگاري تو هيچ بود عزيزم! و با لبخند حرص دراري رفت و مشغول روشن كردن فر شد. نميدونم چرا اما چشمام انقدر سنگين شده بودن كه انگار توان باز نگهداشتنشون و نداشتم و بدون اينكه بخوام چرتم ميگرفت! توي خواب و بيداري بودم كه صداي عماد رو شنيدم: _خوابي؟بيدار شو بابا حوصلم سر رفت... بي اينكه جوابي بهش بدم منتظر قطع شدن صداش شدم و غرق خوابِ خوش شدم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 به سرعت برق و باد مهمونی تموم شد و حالا بعد از رفتن مهمونا خودمون هم داشتیم آماده خروج از تالار شیک و شکیل امشب میشدیم... تو مسیر برگشت به خونه هرچی حال مامان و بابا خوب بود و گرم تعریف بودن من بی حوصله بودم انقدر که سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و فقط به بیرون زل زده بودم... نمیدونم شاید هنوز این ازدواج و باور نکرده بودم! .... با تموم شدن تایم کلاس همزمان صدای سوگند و شنیدم: _پاشو بریم خونه که مردم. از صبح دانشگاه بودیم و حالا ساعت 3 بعداز ظهر بود. وسایلام و جمع کردم و همراه سوگند از کلاس زدم بیرون که یهو چشمم به کیانا افتاد.. با دوستش مشغول حرف زدن بود که یهو متوجه ما شد.. نفرت بار بهش نگاه کردم اون آشغال ترین دختری بود که تو تموم عمرم دیده بودم! خودش هم میدونست چه گندی زده که سریع از کنارم رد شد و رفت! با رفتنش سوگند که مثل همیشه همفکر من بود زیر لب گفت: _دختره ی حال بهم زن! نگاهش کردم: _حالا تو نمیخواد خونت و کثیف کنی چشمی گفت: _به شرطی که الان یه آبمیوه خنک مهمونم کنی خستگی آخرین کلاس این ترم از تنم بیرون بره! طلبکار نگاهش کردم: _میخوای امتحاناتم بدم؟آخه خیلی خسته ای! نفس عمیقی کشید: _میشه؟ تازه بحث داشت جذاب میشد که یهو گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره محسن ابرویی بالا انداختم و جواب دادم: _سلام بله جواب سلامم و داد و گفت: _بیا دم در دانشگاه منتظرتم باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم: _من باید برم محسن اومده چپ چپ نگاهم کرد: _برو خب! با خنده بغلش کردم: _شب باهم حرف میزنیم...فعلا و با عجله مسیر رسیدن به بیرون دانشگاه رو طی کردم. محسن تو ماشین منتظرم نشسته بود که سوار شدم و ماشین به حرکت دراومد: _چیشد یهو اومدی دنبالم؟ خمیازه ای کشید و جواب داد: _کارهام زود تموم شد گفتم بیام ببرمت خونه زیر لب تشکری کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که مانعم شد: _خونه خودمون با تعجب نگاهش کردم و محسن ادامه داد: _بابا و مجتبی امروز صبح رفتن یه کم معذبم برم خونه...مرضیه خونست جواب دادم: _تا اونا برگردن که نمیشه هرروز بخوای من و ببری خونه اوهومی گفت: _مرضیه امروز عصر میره خونه مامانش تا وقتی بابا اینا برگردن و من میمونم خونه خواستم چیزی بگم که نگاهش چرخید سمتم: _توعم که دوباره خوشگل کردی و رفتی دانشگاه تو آینه بغل نگاهی به خودم انداختم: _مثل همیشه ام حرفم و تایید کرد: _همیشه همینقدر آرایش میکنی و میری اینور اونور... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خیلی وقت بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم یا میشد گفت به جز وقتایی که با شریف بودم، اصلا غذای آدمیزادی نخورده بودم که همینکه مامان جون سفره رو انداخت، سریع همه وسایل هارو از آشپزخونه به هال نسبتا بزرگ خونه قدیمی مامان جون انتقال دادم و همگی مشغول شدیم. من، مامان جون، دایی و پسر کوچولوش نیما... دور هم شام خوردیم، مرغی که مامان جون بار گذاشته بود همراه بااون ترشی های مخصوص و اون سبزی تازه طعم بهشت میداد که از خوردنش لذت بردم ... حالا که مامان و دیده بودم، حالا که احتمالا فردا مرخص میشد حالا که اینجا بودم و چند روزی هم قرار بود بمونم نمیدونم چرا آروم نبودم! واسه چند روز دور شده بودم از دود و دم تهران، از کارم که سنگین بود و دلم یه استراحت میخواست اما حالا... حالا که اینجا بودم دلم آروم نبود، یه چیزی درست نبود و هرچی فکر میکردم هم نمیدونستم چیه که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد. تو آشپزخونه بودم و صدای گوشیم از تو هال میومد که دایی جمال صدام زد: _جانا عزیزم، گوشیت داره زنگ میخوره! دستام و که به سبب شستن ظرف ها خیس بود و با حوله خشک کردم و بیرون زدم. گوشیم روی میز بود که به سمتش رفتم و قبل از برداشتنش با دیدن اسم شریف که روی صفحه گوشی نقش بسته بود ضربان قلبم بالا رفت! این اولین باری نبود که شریف داشت باهام تماس میگرفت و اولین بار هم نبود که بخاطر تماسش قلبم تو سینه بی امان میکوبید اما... اما حس میکردم این بار فرق داشت!