°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_124 _امم،من دلم چيز ميخواد...كيك! با تعجب گفت: _كيك؟ سرم و تند تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_125
كه حس كردم يه چيزي روي سرم سنگيني ميكنه و بعد خيسي چيزي كه از روي سرم
سر خورد روي صورتم!
و اون احساس بد از لزج بودنش باعث شد از خواب بپرم و گيج و مست اطرافم و نگاه كنم كه يهو...
قبل از اينكه به خودم بيام يه گوني آرد روم خالي شد و هيكلم با آرد يكي شد!
مات و مبهوت مونده بودم،
زير اون حجم آرد حتي پوستمم مشخص نبود صندلي و عقب دادم و از جام بلند شدم،
عين ديوونه هاي گيج دستم و آروم توي سرم و بعد صورتم كشيدم كه باز اون مايع لزج عذاب آور رو حس كردم و وقتي نگاه دستم كردم متوجه شدم تخم مرغه!
واقعا حالم داشت از خودم بهم ميخورد كه ديدم عماد از خنده داره غش ميكنه!
بي اختيار جيغ بنفشي كشيدم و دوتا دستام و روي سرم گذاشت و هر چيز كه توي دستم اومد و ماليدم بهش!
از خنده چشم هاش بسته بود و حواسش به من نبود كه مشت هاي پر محتوام رو به صورتش كوبيدم كه بي هوا عين برق گرفته ها از جا پريد و قبل از اينكه به خودش بياد بغلش كردم،
عين كنه بهش چسبيدم اونم عين جن ديده ها سعي داشت من و از خودش جدا كنه و فرياد ميزد:
_ولم كن رواني
مستانه ميخنديدم،
عماد دور خودش ميچرخيد كه من ولش كنم و منم كه سمج تر از اين حرفا بودم ،همينطوري كه بغلش كرده بودم و سرم روي سينه اش بود و ميخنديدم يهو متوجه شدم وايساده و تكون نميخوره!
مشكوك بود
خواستم آروم سرم و با احتياط بلند كنم كه يهو دستاش دور كمرم حلقه شد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_125
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مرضیه و دختر کوچولوش از خونه بیرون رفتن و من موندم و محسن.
دلم هنوز گیر اون چای بود که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
_چای میخوری واست بیارم؟
نوچی گفت:
_میل ندارم
آبی به فنجونها زدم و و مشغول ریختن چای واسه خودم شدم که یهو صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_کلاسات تموم شد؟
شوکه از یهو شنیدن صداش چرخیدم:
_ترسیدم...آره تموم شد
فنجون چای و از دستم گرفت...
حس میکردم نگاهش و حرکاتش عین همیشه نیست و داره زمینه سازی میکنه که حرفی نزدم و تکیه دادم به کابینتها،
محسن فنجون و رو میز گذاشت و با همون نگاه خودش و بهم نزدیک کرد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند!
این اولین بار بود که انقدر نزدیک داشتم حسش میکردم...
تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و نگاهش و رو لبهام ثابت نگهداشت که بی اختیار لبهام و گاز گرفتم و همین حرکت واسه فرود اومدن لبهاش کافی بود...
همزمان من و بیشتر به خودش میچسبوند...
بوسه هاش داشت حالم و عوض میکرد که سرش و کشید عقب و با چشم های عاشقش نگاه گذرا بهم انداخت سرم و عقب کشیدم و گفتم:
_محسن...
با یهو کشیدن دستم حرفم نصفه موند و پشت سرش از آشپزخونه زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_125
حس میکردم حالم حال قبل نیست که حالا نفس عمیقی کشیدم ،
سریع رفتم تو اتاق و بالاخره جواب دادم:
_سلام
صداش که توگوشی پیچید ضربان قلبم بی امان تر هم شد که با مشت به سینم کوبیدم:
_سلام خانم علیزاده،خوبی؟
آب دهنم وبا سر وصدا قورت دادم:
_خوبم
دوباره صداش گوشم و پر کرد:
_حال مادرت چطوره؟
خوبه؟
مکالممون ادامه پیدا کرد،
احوال مامان و جویا شد و بهم گفت که میتونم چند روزی بمونم اما این پایان همه چیز نبود که با کمی مکث گفت:
_راستی...
منتظر دوباره شنیدن صداش بودم که ادامه داد:
_حالا که مادرت بستریه میخوای حقوق این ماه و ماه آیندتو بریزم به حسابت؟
شاید لازمت شه.
یه تای ابروم بالا پرید،
شریف چجور آدمی بود؟
نمیفهمیدم...
نمیشناختمش و دو دل بودم بین تصویرهای متفاوتی که ازش دیده بودم و قلب واموندمم داشت از جا کنده میشد که شریف صدام زد:
_خانم علیزاده؟
به خودم اومدم،
نمیدونستم چم شده بود که سرم وبه اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی شه از فکر به شریف و جواب دادم:
_اگه نیاز شد حتما بهتون میگم
و حالا دیگه دلم میخواست این تماس قطع شه بلکه آروم بگیرم که گفتم:
_کار دیگه ای با من ندارید؟
دستپاچگیم گیج کننده بود و شاید از صدام هم مشخص بود که شریف با تاخیر گفت:
_خداحافظ
و این تماس قطع شد وحالا رفته رفته قلبم داشت آروم میگرفت...