eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_124 _امم،من دلم چيز ميخواد...كيك! با تعجب گفت: _كيك؟ سرم و تند تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كه حس كردم يه چيزي روي سرم سنگيني ميكنه و بعد خيسي چيزي كه از روي سرم سر خورد روي صورتم! و اون احساس بد از لزج بودنش باعث شد از خواب بپرم و گيج و مست اطرافم و نگاه كنم كه يهو... قبل از اينكه به خودم بيام يه گوني آرد روم خالي شد و هيكلم با آرد يكي شد! مات و مبهوت مونده بودم، زير اون حجم آرد حتي پوستمم مشخص نبود صندلي و عقب دادم و از جام بلند شدم، عين ديوونه هاي گيج دستم و آروم توي سرم و بعد صورتم كشيدم كه باز اون مايع لزج عذاب آور رو حس كردم و وقتي نگاه دستم كردم متوجه شدم تخم مرغه! واقعا حالم داشت از خودم بهم ميخورد كه ديدم عماد از خنده داره غش ميكنه! بي اختيار جيغ بنفشي كشيدم و دوتا دستام و روي سرم گذاشت و هر چيز كه توي دستم اومد و ماليدم بهش! از خنده چشم هاش بسته بود و حواسش به من نبود كه مشت هاي پر محتوام رو به صورتش كوبيدم كه بي هوا عين برق گرفته ها از جا پريد و قبل از اينكه به خودش بياد بغلش كردم، عين كنه بهش چسبيدم اونم عين جن ديده ها سعي داشت من و از خودش جدا كنه و فرياد ميزد: _ولم كن رواني مستانه ميخنديدم، عماد دور خودش ميچرخيد كه من ولش كنم و منم كه سمج تر از اين حرفا بودم ،همينطوري كه بغلش كرده بودم و سرم روي سينه اش بود و ميخنديدم يهو متوجه شدم وايساده و تكون نميخوره! مشكوك بود خواستم آروم سرم و با احتياط بلند كنم كه يهو دستاش دور كمرم حلقه شد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مرضیه و دختر کوچولوش از خونه بیرون رفتن و من موندم و محسن. دلم هنوز گیر اون چای بود که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: _چای میخوری واست بیارم؟ نوچی گفت: _میل ندارم آبی به فنجونها زدم و و مشغول ریختن چای واسه خودم شدم که یهو صدای محسن و پشت سرم شنیدم: _کلاسات تموم شد؟ شوکه از یهو شنیدن صداش چرخیدم: _ترسیدم...آره تموم شد فنجون چای و از دستم گرفت... حس میکردم نگاهش و حرکاتش عین همیشه نیست و داره زمینه سازی میکنه که حرفی نزدم و تکیه دادم به کابینتها، محسن فنجون و رو میز گذاشت و با همون نگاه خودش و بهم نزدیک کرد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند! این اولین بار بود که انقدر نزدیک داشتم حسش میکردم... تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و نگاهش و رو لبهام ثابت نگهداشت که بی اختیار لبهام و گاز گرفتم و همین حرکت واسه فرود اومدن لبهاش کافی بود... همزمان من و بیشتر به خودش میچسبوند... بوسه هاش داشت حالم و عوض میکرد که سرش و کشید عقب و با چشم های عاشقش نگاه گذرا بهم انداخت سرم و عقب کشیدم و گفتم: _محسن... با یهو کشیدن دستم حرفم نصفه موند و پشت سرش از آشپزخونه زدم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حس میکردم حالم حال قبل نیست که حالا نفس عمیقی کشیدم ، سریع رفتم تو اتاق و بالاخره جواب دادم: _سلام صداش که تو‌گوشی پیچید ضربان قلبم بی امان تر هم شد که با مشت به سینم کوبیدم: _سلام خانم علیزاده،خوبی؟ آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم: _خوبم دوباره صداش گوشم و پر کرد: _حال مادرت چطوره؟ خوبه؟ مکالممون ادامه پیدا کرد، احوال مامان و جویا شد و بهم گفت که میتونم چند روزی بمونم اما این پایان همه چیز نبود که با کمی مکث گفت: _راستی... منتظر دوباره شنیدن صداش بودم که ادامه داد: _حالا که مادرت بستریه میخوای حقوق این ماه و ماه آیندتو بریزم به حسابت؟ شاید لازمت شه. یه تای ابروم بالا پرید، شریف چجور آدمی بود؟ نمیفهمیدم... نمیشناختمش و دو دل بودم بین تصویرهای متفاوتی که ازش دیده بودم و قلب واموندمم داشت از جا کنده میشد که شریف صدام زد: _خانم علیزاده؟ به خودم اومدم، نمیدونستم چم شده بود که سرم و‌به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی شه از فکر به شریف و جواب دادم: _اگه نیاز شد حتما بهتون میگم و حالا دیگه دلم میخواست این تماس قطع شه بلکه آروم بگیرم که گفتم: _کار دیگه ای با من ندارید؟ دستپاچگیم گیج کننده بود و شاید از صدام هم مشخص بود که شریف با تاخیر گفت: _خداحافظ و این تماس قطع شد و‌حالا رفته رفته قلبم داشت آروم میگرفت...