°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_163 همينطور كه آروم ميخنديدم پشت در نشستم كه دوباره تقلاهاي عماد ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_164
دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده كرد و من و توي آغوشش كشيد:
_حالا بگو ببينم من با كي لاو تركوندم؟
و با ديدن سكوتم نيشگون آرومي از قسمت پايين تر از كمرم گرفت كه آخي گفتم و بين خنده هاي عماد،
دوباره تقلا كردم به جدا شدن از عماد كه حالا با شنيدن صداي نسرين خانم مثل دوتا موجود گيج و سرگردون از هم جدا شديم:
_شما داريد چيكار ميكنيد؟
وضعيت به قدري قرمز بود كه حتي دلم نميخواست برگردم و با نسرين خانم چشم تو چشم شم كه ادامه داد:
_چيزي گم كردين؟
تازه تونستم يه نفس عميق بكشم و نگاهي به عماد بندازم كه لبخندي گوشه ي لبش نشسته بود و دست به سينه به مامان نگاه ميكرد!
با اينطور ديدنش انگار يه كمي آروم گرفتم كه آب دهنم و قورت دادم و به سمت مامان برگشتم:
_نه هيچي!
كه مبهم نگاهمون كرد و بعد با يه لبخند كه ميگفت الكي مثلا من چيزي نديدم ازمون دور شد و به اتاق خوابشون رفت.
با رفتن مامان رو كردم به عماد و در حالي كه داشتم با چشمام ميخوردمش تند تند گفتم:
_ديدي؟ديدي باز داشت آبرومون ميرفت؟
و با اخم زل زدم بهش كه با همون آرامشش خنديد و چند لحظه بعد دستم و گرفت و باهم رفتيم توي اتاق:
_بيا اينجا كه كارت دارم
و كنار تخت ايستاد كه سري تكون دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_164
مامان نگاهی به ساعت انداخت:
_وقت ناهاره...ناهار و باهم میخوریم
و اما این محسن آدم اون روزهای خوب نبود که بلند شد و جواب داد:
_ممنون یه وقت دیگه ای میایم حتما
و با نگاهش بهم فهموند که بلند شم و بریم خونه...
دو دل بودم بین رفتن و موندن
من اومده بودم تا همه چی و به مامان و بابا بگم اما محسن بااومدنش همه چی و خراب کرده بود نمیدونستم باید چیکار کنم فقط دلم نمیخواست بابا الان و جلوی محسن خم به ابروش بیاره واسه همین خودم و راضی به رفتن کردم و بین اصرار های مامان واسه موندن با محسن از خونه زدیم بیرون.
سوار ماشین که شدیم همچنان ساکت بود و با عصبانیت زل زه بود به مسیر روبه رو که با صدای آرومی گفتم:
_چرا اومدی دنبالم؟
بی اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_من باید بپرسم
و نیم نگاهی بهم انداخت:
_با اجازه کی از خونه زدی بیرون؟
رو ازش گرفتم:
_گفتم که میرم و راحتت میزارم
از چونم گرفت و سرم و چرخوند سمت خودش:
_من مثل تو نیستم که طلاق برام چیزی نباشه...آبروی خودم و پدرم برام مهمه واجازه نمیدم انتخاب غلط من لطمه ای به آبروی اون بزنه!
سرم و عقب کشیدم:
_منم دیگه طاقت این مسخره بازیات و ندارم...منم دیگه بریدم!
مثل تموم این مدت زبونش دراز بود تو این قضیه که گفت:
_اونی که خسته شده و تو گل گیر کرده منم
این بار صدام بالاتر رفت:
_خب بیا طلاق بگیریم که از این گل دربیای
اخماش به سبب صدای بلندم توهم گره خورد:
_اگه طلاق دادنت به همین آسونیا بود و گند نمیزد به همه زندگیم شک نکن یه روزم تو خونم نگهت نمیداشتم!
عشقش خیلی زود ته کشیده بود،
حرف رفتن میزدم که به خودش بیاد و بخاطر گذشته گند نزنه به زندگیمون اما هربار دلم بیشتر میشکست و انگار دیگه خبری از اون علاقه شدید روزهای اول نبود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_164
ابرویی بالا انداختم،
پس نقشش این بود،
میخواست این طوری رویا و باباش و از میدون به در کنه که گفتم:
_تو این مدت من نمیخوام که مامانم و خانوادم از چیزی باخبر بشن
بی مکث جواب داد:
_این خبر به گوش خانوادت نمیرسه،
من حتی تموم تلاشم واسه اینه که خانواده خودم نفهمن،
ما فقط کافیه تو شرکت باهم خوب باشیم،
دختر عموی رویا آمار و بهش میرسونه و خیالش و از بابت رابطه ای که با هم داریم راحت میکنه
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_تو همین مدت هم هرکاری لازم باشه واسه مادرت انجام میدم،
دیگه؟
دیگه ازش چیزی نمیخواستم اما ته دلم یه حالی بودم،
یه حالی که نمیتونستم براش اسم بزارم،
نمیتونستم توصیفش کنم،
سردرگم بودم و فقط گفتم:
_حدودا چقدر طول میکشه که این ماجرا تموم شه؟
بعدش که رویا و پدرش بیخیال ماجرا شدن چی؟
من..
من میتونم دوباره تو اون شرکت کار کنم؟
تند تند سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_خیلی طول نمیکشه،
بعدش به همه میگیم باهم تفاهم نداشتیم یا اگه شرایط خیلی میزون نبود میفرستمت هتل و اونجا مشغول به کار میشی،خوبه؟
هرچی بیشتر از این باهم بودن صوری میگفت به همون نسبت هم حالم گرفته تر میشد که دیگه چیزی نگفتم و شریف از روی مبل بلند شد:
_ میخوام شام و سفارش بدم،
چی میخوری؟