°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_164 دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده كرد و من و توي آغوشش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_165
_هوم چيه؟
چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت:
_ميدونم كه حيف شدم اما خب چاره اي نيست
و بعد بي توجه به نگاه گيج من لپ تابش و از روي ميز كنار تخت برداشت و نشست روي لبه ي تخت:
_نميخواي بشيني؟
با همون حالت گيج و پرتم كنارش نشستم كه يه پوشه عكس باز كرد و لپ تاب و گذاشت روي پام:
_ببين كيف كن!
به صفحه ي لپ تاب نگاه كردم و با ديدن عكساي عماد كه قشنگ معلوم بود ساحل كشوراي ديگست ابرويي بالا انداختم:
_يعني اينا تويي؟
و يه عكس و باز كردم و حالا با ديدن عماد كه لب ساحل دراز كشيده بود و سيكس پكاش بيشتر از هروقت ديگه اي زده بود بيرون نگاهم و بين عكس و عماد چرخوندم:
_واقعا خودتي؟
و منتظر نگاهش كردم كه ريز ريز خنديد و روبه روم ايستاد:
_ميخواي دوباره ببيني تا خيالت راحت شه؟!
و بي اينكه منتظر جوابم باشه تو كسري از ثانيه تيشرتش و درآورد..
زير زيركي نگاهش كردم و عكس العملي نشون ندادم!
بدجوري از هيكلش خوشم ميومد اما خب به تلافي اينكه هربار بهم ميگفت زشت و فلان خودم و نگهداشتم و بي تفاوت شونه اي بالا انداختم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_165
از پنجره کنارم زل زدم به بیرون و آروم و بی صدا تا خود خونه اشک ریختم.
با رسیدن به خونه مسیرم و ازش جدا کردم و خواستم بچپم تو اتاق که صداش و شنیدم:
_واسم ناهار درست کن.
سر چرخوندم سمتش و گفتم:
_که وقتی آماده شد بگی بیرون غذا خوردم؟
لم داد رو مبل:
_اینش دیگه به تو ربطی نداره فقط میخوام بدونی اینجا خونه بابات نیست که راحت استراحت کنی و تو 24 ساعت شبانه روز دست به سیاه سفید نزنی...حداقل یه کم مفید باش!
پوزخندی به حرفش زدم
افسردگی و بدحالیم و گذاشته بود به پای استراحت و خوشی و این به شدت احمقانه بود
کیف و شال و مانتوم و انداختم یه گوشه و بعد رفتم تو آشپزخونه،
میخواستم یه کم سیب زمینی سرخ کنم و تن ماهی بزنم تنگش که دوباره صداش به گوشم رسید:
_واسم ماکارونی درست کن
دستم مشت شد،
باورم نمیشد بااون همه اقتدار از خونه بابا اومده بودم خونه این نامرد و اینجوری باید از دستوراتشم اطاعت میکردم...
واقعا از عرش به فرش رسیده بودم!
مطابق دستور جناب امپراتور یه ماکارونی با چاشنی فحش درست کردم تا دست از سرم برداره و همزمان با چیدن میز صداش زدم:
_غذات آمادست
این بار اومد سر میز و انگار رنگ و روی ماکارونی تا اینجا راضی کننده بود که حرفی نزد و نشست،
بشقاب و گذاشتم جلوش و گفتم:
_دیگه چیزی نمیخوای؟
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_بشین میخوام باهات حرف بزنم
با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و نشستم سر میز که یه کمی از غذا واسه خودش کشید و یه ظرف هم برای من!
شاید سرش خورده بود جایی و میخواست بابت این رفتارهاش ازم دلجویی کنه واسه همین دستش و رد کردم:
_میل ندارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_165
دلم شام نمیخواست،
دلم رفتن از خونه شریف و میخواست که لبام و با زبون تر کردم:
_اگه میشه باقی کارهارو بزاریم واسه فردا،
من برم خونه؟
متعجب جواب داد:
_بری؟
هنوز کلی کار هست که باید انجام بدیم بعدش هم کجا میخوای بری؟
میخوای بری تنها تو اون خونه بمونی یا بری خونه پدرت و اون پسره علاف اذیتت کنه؟
ابرو بالا انداختم:
_من مشکلی با تنها موندن تو خونه خودم ندارم
حرفم و رد کرد و مصمم گفت:
_به هرحال هنوز کلی کار باقی مونده که باید انجام بدیم،
فکر نمیکنم بتونی بری!
گفت و راه گرفت به سمت تلفن:
_نگفتی چی میخوری؟
دهن باز کردم تا بگم کوفت میخورم اما شیطون و لعنت کردم و خیلی محترمانه جواب دادم:
_فرقی نداره،
هرچی که شما بخورید
دیگه صدایی از شریف نشنیدم و چند ثانیه بعد متوجه تماسش شدم،
داشت پیتزا سفارش میداد...
وقتی برگشت دهنم اندازه دهن تمساح باز شده بود و داشتم خمیازه میکشیدم که با دیدنش سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که حالا خوش خوشانش بود لبخندی تحویلم داد:
_راحت باش چون بعد از فردا باید جلوی بقیه باهم راحت باشیم
دستم و برداشتم و گفتم:
_کار راحتی نیست
این بار روبه روم نشست،
روی مبل روبه روییم جا خوش کرد و کمی متمایل شد روبه جلو:
_سخت نیست فقط کافیه اعتماد به نفسش و داشته باشی و خیال کنی واقعا با من تو رابطه ای،
میدونم برات دور از تصوره اما سعی کن باهاش کنار بیای!