eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_164 دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده كرد و من و توي آغوشش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _هوم چيه؟ چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت: _ميدونم كه حيف شدم اما خب چاره اي نيست و بعد بي توجه به نگاه گيج من لپ تابش و از روي ميز كنار تخت برداشت و نشست روي لبه ي تخت: _نميخواي بشيني؟ با همون حالت گيج و پرتم كنارش نشستم كه يه پوشه عكس باز كرد و لپ تاب و گذاشت روي پام: _ببين كيف كن! به صفحه ي لپ تاب نگاه كردم و با ديدن عكساي عماد كه قشنگ معلوم بود ساحل كشوراي ديگست ابرويي بالا انداختم: _يعني اينا تويي؟ و يه عكس و باز كردم و حالا با ديدن عماد كه لب ساحل دراز كشيده بود و سيكس پكاش بيشتر از هروقت ديگه اي زده بود بيرون نگاهم و بين عكس و عماد چرخوندم: _واقعا خودتي؟ و منتظر نگاهش كردم كه ريز ريز خنديد و روبه روم ايستاد: _ميخواي دوباره ببيني تا خيالت راحت شه؟! و بي اينكه منتظر جوابم باشه تو كسري از ثانيه تيشرتش و درآورد.. زير زيركي نگاهش كردم و عكس العملي نشون ندادم! بدجوري از هيكلش خوشم ميومد اما خب به تلافي اينكه هربار بهم ميگفت زشت و فلان خودم و نگهداشتم و بي تفاوت شونه اي بالا انداختم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 از پنجره کنارم زل زدم به بیرون و آروم و بی صدا تا خود خونه اشک ریختم. با رسیدن به خونه مسیرم و ازش جدا کردم و خواستم بچپم تو اتاق که صداش و شنیدم: _واسم ناهار درست کن. سر چرخوندم سمتش و گفتم: _که وقتی آماده شد بگی بیرون غذا خوردم؟ لم داد رو مبل: _اینش دیگه به تو ربطی نداره فقط میخوام بدونی اینجا خونه بابات نیست که راحت استراحت کنی و تو 24 ساعت شبانه روز دست به سیاه سفید نزنی...حداقل یه کم مفید باش! پوزخندی به حرفش زدم افسردگی و بدحالیم و گذاشته بود به پای استراحت و خوشی و این به شدت احمقانه بود کیف و شال و مانتوم و انداختم یه گوشه و بعد رفتم تو آشپزخونه، میخواستم یه کم سیب زمینی سرخ کنم و تن ماهی بزنم تنگش که دوباره صداش به گوشم رسید: _واسم ماکارونی درست کن دستم مشت شد، باورم نمیشد بااون همه اقتدار از خونه بابا اومده بودم خونه این نامرد و اینجوری باید از دستوراتشم اطاعت میکردم... واقعا از عرش به فرش رسیده بودم! مطابق دستور جناب امپراتور یه ماکارونی با چاشنی فحش درست کردم تا دست از سرم برداره و همزمان با چیدن میز صداش زدم: _غذات آمادست این بار اومد سر میز و انگار رنگ و روی ماکارونی تا اینجا راضی کننده بود که حرفی نزد و نشست، بشقاب و گذاشتم جلوش و گفتم: _دیگه چیزی نمیخوای؟ بی اینکه نگاهم کنه گفت: _بشین میخوام باهات حرف بزنم با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و نشستم سر میز که یه کمی از غذا واسه خودش کشید و یه ظرف هم برای من! شاید سرش خورده بود جایی و میخواست بابت این رفتارهاش ازم دلجویی کنه واسه همین دستش و رد کردم: _میل ندارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دلم شام نمیخواست، دلم رفتن از خونه شریف و میخواست که لبام و با زبون تر کردم: _اگه میشه باقی کارهارو بزاریم واسه فردا، من برم خونه؟ متعجب جواب داد: _بری؟ هنوز کلی کار هست که باید انجام بدیم بعدش هم کجا میخوای بری؟ میخوای بری تنها تو اون خونه بمونی یا بری خونه پدرت و اون پسره علاف اذیتت کنه؟ ابرو بالا انداختم: _من مشکلی با تنها موندن تو خونه خودم ندارم حرفم و رد کرد و مصمم گفت: _به هرحال هنوز کلی کار باقی مونده که باید انجام بدیم، فکر نمیکنم بتونی بری! گفت و راه گرفت به سمت تلفن: _نگفتی چی میخوری؟ دهن باز کردم تا بگم کوفت میخورم اما شیطون و لعنت کردم و خیلی محترمانه جواب دادم: _فرقی نداره، هرچی که شما بخورید دیگه صدایی از شریف نشنیدم و چند ثانیه بعد متوجه تماسش شدم، داشت پیتزا سفارش میداد... وقتی برگشت دهنم اندازه دهن تمساح باز شده بود و داشتم خمیازه میکشیدم که با دیدنش سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که حالا خوش خوشانش بود لبخندی تحویلم داد: _راحت باش چون بعد از فردا باید جلوی بقیه باهم راحت باشیم دستم و برداشتم و گفتم: _کار راحتی نیست این بار روبه روم نشست، روی مبل روبه روییم جا خوش کرد و کمی متمایل شد روبه جلو: _سخت نیست فقط کافیه اعتماد به نفسش و داشته باشی و خیال کنی واقعا با من تو رابطه ای، میدونم برات دور از تصوره اما سعی کن باهاش کنار بیای!