eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_165 _هوم چيه؟ چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خب كه چي؟ با اين حرفم وا رفت: _حالا هي قدر ندون ولي هستن كه قدر بدونن! و خواست تيشرتش و تنش كنه كه بلند شدم و بااخم گفتم: _هستن كه قدر بدونن؟ سري به نشونه ي تاييد تكون داد كه زير لب 'باشه'اي گفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ادامه داد: _بابا،مامان و ارغوان قدر همچين پسري و ميدونن! و زد زير خنده كه سرجام ميخكوب شدم: _همينطور اون پلنگا و دانشجوهات! و زل زدم تو چشماش كه حالت متفكري به خودش گرفت: _اوم...مگه دانشجوهامم ديدن؟! كلافه نفسم و فوت كردم تو صورتش كه بيشتر تو فكر فرو رفت و آروم آروم زمزمه كرد: _مينا و فريبا و شكيبا و پريسا و شميسا و با مكث ادامه داد: _نه نديدن و زد زير خنده كه از چونش گرفتم: _پس بقيه ديدن؟ چشماش و تو كاسه چرخوند: _نه فقط يكي از دانشجوهام ديده و بعد از افتادن دستم از رو صورتش، سرش و نزديك گوشم كرد و آروم گفت: _فقط يه نفر ديده كه اونم قراره تا آخر عمرش ببينه! و تو گوشم خنديد كه دستام و رو سينش گذاشتم و فاصله انداختم بينمون: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گفتم که اصرار کنه اما بی هیچ حرفی بشقاب و گذاشت یه گوشه رو میز و گفت: _کارم داره زیاد میشه تموم فکرم پی اون ظرف ماکارونی و قار و قور شکمم بود و تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یه اصرار نکرد واسه غذا خوردن اما به روی خودم نیاوردم و جدی نگاهش کردم: _خب؟ یه قاشق خورد و ادامه داد: _تا یه مدت ممکنه رفت و اومدام دست خودم نباشه...ممکنه امروز برم سه روز دیگه بیام...ممکنه یه روزهایی تهران نباشم حرفهاش برام غیر منتظره بود و خیلی ازشون سردرنمیاوردم که پرسیدم: _چرا؟ با مکث جواب داد: _قراره ترفیع بگیرم مسئولیتم بیشتر میشه و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _واسه همین باید بریم خونه بابا! بااین حرفش زل زدم بهش: _چی؟خونه بابات؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _گفتم که رفت و اومدام تا یه مدت دست خودم نیست جدی تر از قبل نگاهش کردم: _بابام قبل از عقد بهت گفت خونه زندگی مستقل و تو قبول کردی حالا نمیتونی بزنی زیرش سری به نشونه تایید تکون داد: _الان شرایط فرق کرده چند ساعت نبودم شال و کلاه کردی رفتی خونه بابات میترسم چند روز نباشم بیام ببینم... نذاشتم حرفش و ادامه بده: _تا کارت تموم بشه من خونه بابای خودم میمونم پوفی کشید: _با من بحث نکن...گفتم که وسایلت و جمع و جور کنی من از چند روز دیگه باید برم قبلش باید بریم خونه بابا! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و با یه لبخند مغرور زل زد تو تخم چشمام! داشتم از حرص میترکیدم، اعتماد به نفس داشته باشم؟ دور از تصوره ولی خیال کنم با این عتیقه تو رابطم؟ نمیتونستم بیخیالش شم، جانا نبودم اگه زبون به دهن میگرفتم و چیزی نمیگفتم که پوزخندی تحویلش دادم: _فکر میکنم سو تفاهمی پیش اومده، از این نظر گفتم راحت نیست که من هیچ وقت تو فکر و ذهنم نبوده که با آدمی مثل شما تو رابطه باشم منظورم و که میفهمید؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همون طور که قبلا گفتم شما اون مردی نیستید که دلم بخواد کنارش باشم دلم بخواد باهاش راحت باشم و خلاصه کسی باشه که به عنوان نامزدم یا حالا هرچیز دیگه ای بهش نگاه کنم، این برام سخته، اینکه وانمود کنم به شما حسی دارم و با شما تو رابطم! و پوزخندم و تا لحظه آخر رو لبهام نگهداشتم اما لبخند شریف دووم نیاورد و حتی رنگ جناب شریف هم پرید، فکر نمیکرد همچین جوابی بهش بدم که هی دهنش باز میشد تا چیزی بگه اما موفق نمیشد که بینیم و بالا کشیدم: _منظورم این بود!