°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_166 خب كه چي؟ با اين حرفم وا رفت: _حالا هي قدر ندون ولي هستن كه قد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_167
يه نفر؟
با چشماش بهم اشاره كرد:
_تو!
لبم و با زبونم تر كردم:
_تا آخر عمر؟
يه دستش و نوازشوار روي صورتم كشيد و با يه لحن خاص جواب داد:
_البته اگه دختر خوبي باشي!
يه لبخند گوشه لبي زدم:
_نه!
اگه تو پسر خوبي باشي و من به غلامي قبولت كنم!
و زدم زير خنده و خواستم ازش فاصله بگيرم كه با گرفتن موهام خنده هام خفه شد و عماد من و به سمت خودش چرخوند:
_موهام...موهام و كندي!
يه لبخند مسخره زد و همزمان دستش و كشيد كه شالمم افتاد و بعد جواب داد:
_خب حالا آماده اي؟
در حالي كه سرم و ماساژ ميدادم گيج نگاهش كردم كه ادامه داد:
_آماده ي اينكه من و قبول كني!
با غرور چشم و ابرويي بالا انداختم:
_واسه ي؟
نفسش و عميق بيرون فرستاد:
_همون كه گفتي...غُ...غلامي!
با تموم شدن حرفش تك خنده اي كردم و بعد خيلي جدي جواب دادم:
_نه!
كه مات و مبهوت نگاهش و به چشمام دوخت...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب باهم میخوابیم
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب پیش من میخوابی
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_167
سعی داشت خودش و جمع و جور کنه،
خودش و آروم نشون بده اما نمیتونست،
قیافش ضایع تر از این حرفها بود که انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت و درحالی که داشت از عصبانیت و حرص و زور منفجر میشد گفت:
_تو...
تو واقعا بلد نیستی با بزرگ تر از خودت،
با رئیست چطور حرف بزنی!
ابرو بالا انداختم:
_فکر نمیکنم تو مسائل کاریمون اشتباهی از من سر زده باشه یا رفتار ناشایستی داشته باشم ولی این موضوع کاملا فرق میکنه،
شما از من خواستید نقش بازی کنم منم از مشکلات و سختی هاش گفتم،
نمیدونم این حجم از عصبانیت برای چیه!
خودم و زده بودم به کوچه علی چپ که سری تکون داد:
_که با من بودن سخته و نامزد صوری من بودن دور از تصوره
که من اون مردی نیستم که تو میخوای؟
میگفت و منم سر تکون میدادم،
اما تند تند که یهو از شدت حرص خندید:
_منم باور کردم!
چشمام چهارتا شد:
_چرا نباید باور کنید؟
همچنان میخندید:
_تو کل تهران یه دخترم نیست که دلش نخواد با من باشه،
اونوقت تو همچین حرفی میزنی؟
و خنده هاش به لبخند تبدیل شد:
_ولی نه خوبه...
نگران بودم که بعد از تموم شدن این بازیا بهم وابسته شی و این داستانا که همیشه برای دخترای جوون پیش میاد،
خوبه که حداقل میتونی اینجوری به خودت تلقین کنی!
و سوزش لبخندش تا ناکجام و سوزوند،
عوضی یه جوری حرف میزد که هرکی نمیدونست فکر میکرد پسر ترامپه،