°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_168 انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت: _چ...چي؟نه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_169
دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته بود خم شد روم:
_حالا ديگه وقت اعترافه!راه فراري نيست!
و بي هيچ مكث و نگاهي بوسه ي سريعي به لبام زد:
_يالا اعتراف كن!
و دوباره يه بوسه ي ديگه!
انقدر بوسه بارون كه حالا هر دو قهقهه ميزديم و هر ثانيه همو ميبوسيديم!
نميدونم شايد دهمين بوسه بود كه صاف سرجام نشستم و دستام و به نشونه ي تسليم بالا گرفتم:
_شكنجه بسه!اعتراف ميكنم!
در حالي كه نفس نفس ميزد من و رو پاش نشوند و همزمان با هول دادن موهاي پريشون شدم به پشت گوشم گفت:
_چه خوبه كه شكنجه ي اين مدلي روت جواب ميده!
و تو گوشم خنديد كه نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم:
_و چه خوبه كه تو ديگه اون استاد مغرور از خود راضي نيستي!
و ريز ريز خنديدم كه اخم به ظاهر جدي اي تحويلم داد:
_خب ديگه پررو نشو!
و بعد از رو پاش پرتم كرد رو تخت كه با چشم هاي از حدقه بيرون زده گفتم:
_چي...؟من و پرت ميكني؟؟
و خواستم تكوني به خودم بگم كه با همون حالت اخموش روي سينم زد و باعث شد تا حالا دراز كش بيفتم رو تخت و عماد روم خيمه بزنه:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_169
جسم و تنم کنار مرضیه در حال جنب و جوش بود و مهربونیش باعث لبخندهای مدامم میشد اما فکرم درگیر زندگی بهم ریختمون بود،
این روزها هیچی سرجاش نبود!
دور هم شام خوردیم و من که دیگه نمیتونستم بیشتر از این خودم و بیخیال نشون بدم و شریک گفتوگو های خانوادگی باشم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقی که خونمون بود!
کلافه از اینکه من بعد باید صبح تا شب مثل بیرون رفتن، لباس بپوشم و هیچ آزادی ای نداشته باشم رو تخت دراز کشیدم،
عین بچه ها بهونه گیری میکردم،
از این پهلو به اون پهلو میشدم و از حرص و استرس پوست لبم و میکندم که در باز شد و محسن اومد تو اتاق و بعد از بستن در گفت:
_چرا پاشدی اومدی بالا؟
طلبکار نگاهش کردم:
_چون از عصر سرپا بودم و دلم میخواست راحت دراز بکشم!
پوزخندی زد:
_کاش دردت اینا بود!
حرفش و ادامه دادم:
_اینم یه بخشی از دردامه!
قدم برداشت سمت تخت و بالاسرم وایساد:
_من که میدونم داری اینکارارو میکنی که همه بفهمن دوست نداری اینجا باشی و برگردی خونه خودمون... ولی کور خوندی، نمیزارم یه لحظه تنها بمونی!
نشستم رو تخت و خیره بهش گفتم:
_تا آخر عمر میخوای یساعت هم تنهام نزاری؟ همینجوری میخوای ادامه بدی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_تا هر وقت دلم بخواد همینجوری ادامه میدم
روبه روش وایسادم:
_ولی من ساکت نمیمونم... شده از همه چی میگذرم و همه رو با خبر میکنم که چه بلایی داری سرم میاری... به همه میگم شب ازدواجمون چطوری صبح شد...
پاش بیفته به خود بابات میگم!
با حرص خندید:
_جدا؟ راجع به قبلش هم میتونی بگی؟ یا میخوای طوری داستان بسازی که خیال کنن مشکل از منه؟
چشمام و باز و بسته کردم:
_نه مشکل از منه... ولی قرار نیست گذشته گند بزنه به آینده و آرزوهام... پس تمومش کن
چشمام پر شده بود،
نه فقَط حرفهام حتی چشم هامم ازش میخواستن که این بازی دو سر باخت و تموم کنه و انگار یه کمی هم موثر بود که رو ازم گرفت:
_خیلی خب، گریه نکن!
سرم و انداختم پایین و با سر انگشتام صورتم و پاک کردم که ادامه داد:
_الانم بگیر بخوای خسته ای
و همینطور که از اتاق بیرون میرفت چراغ رو هم خاموش کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_169
پیتزاهارو جدا جدا خوردیم،
شریف تو آشپزخونه خورد و من همین بیرون و چه بهتر که موقع غذا خوردن جلو روم نمیدیدش،
مرتیکه از خودمتشکر،
فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و توهم داشت،
توهم اینکه رویای همه دخترای شهره!
واسه چندمین بار پوست لبم و کندم ،
باید همین کار و میکردم باید قبل از اینکه ماجرا جدی بشه پا پس میکشیدم و یه درس حسابی هم به شریف میدادم که نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم صداش بزنم،
خودش سر و کله اش پیدا شد،
روبه روم ایستاد،
چند دقیقه ای بود که نگاهم بهش نیفتاده بود و حالا با دوباره دیدنش سرم و کج کردم تا دیدنش اوقاتم و تلخ نکنه و شریف گفت:
_اینارو هم چک کن ببین مشکلی نداشته باشن!
و برگه های تو دستش و به سمتم گرفت،
بی اینکه نگاهش کنم برگه هارو از دستش کشیدم و آقا مسیر دیدم و خالی کردن.
کنار رفت و من که اصلا حال و حوصله نداشتم نگاهی به اون برگه ها انداختم،
هرچند حتی نمیدونستم راجع به چین !
حواسم اصلا اینجا نبود،
فقط تو ذهنم داشتم جمله بندی میکردم که خیلی خوب و محترمانه شریف و بشورم و پهن کنم و در آخرهم بهش بگم پشیمون شدم و نمیخوام تو این بازیش همراهیش کنم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوباره صدای شریف تو قصرش طنین انداز شد:
_راستی بعد از اینکه این برگه هارو چک کردی برو بگیر بخواب،
فردا صبح باید بریم خرید
دلخور نگاهش کردم:
_خرید چی؟