eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_168 انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت: _چ...چي؟نه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته بود خم شد روم: _حالا ديگه وقت اعترافه!راه فراري نيست! و بي هيچ مكث و نگاهي بوسه ي سريعي به لبام زد: _يالا اعتراف كن! و دوباره يه بوسه ي ديگه! انقدر بوسه بارون كه حالا هر دو قهقهه ميزديم و هر ثانيه همو ميبوسيديم! نميدونم شايد دهمين بوسه بود كه صاف سرجام نشستم و دستام و به نشونه ي تسليم بالا گرفتم: _شكنجه بسه!اعتراف ميكنم! در حالي كه نفس نفس ميزد من و رو پاش نشوند و همزمان با هول دادن موهاي پريشون شدم به پشت گوشم گفت: _چه خوبه كه شكنجه ي اين مدلي روت جواب ميده! و تو گوشم خنديد كه نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم: _و چه خوبه كه تو ديگه اون استاد مغرور از خود راضي نيستي! و ريز ريز خنديدم كه اخم به ظاهر جدي اي تحويلم داد: _خب ديگه پررو نشو! و بعد از رو پاش پرتم كرد رو تخت كه با چشم هاي از حدقه بيرون زده گفتم: _چي...؟من و پرت ميكني؟؟ و خواستم تكوني به خودم بگم كه با همون حالت اخموش روي سينم زد و باعث شد تا حالا دراز كش بيفتم رو تخت و عماد روم خيمه بزنه: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 جسم و تنم کنار مرضیه در حال جنب و جوش بود و مهربونیش باعث لبخندهای مدامم میشد اما فکرم درگیر زندگی بهم ریختمون بود، این روزها هیچی سرجاش نبود! دور هم شام خوردیم و من که دیگه نمیتونستم بیشتر از این خودم و بیخیال نشون بدم و شریک گفتوگو های خانوادگی باشم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقی که خونمون بود! کلافه از اینکه من بعد باید صبح تا شب مثل بیرون رفتن، لباس بپوشم و هیچ آزادی ای نداشته باشم رو تخت دراز کشیدم، عین بچه ها بهونه گیری میکردم، از این پهلو به اون پهلو میشدم و از حرص و استرس پوست لبم و میکندم که در باز شد و محسن اومد تو اتاق و بعد از بستن در گفت: _چرا پاشدی اومدی بالا؟ طلبکار نگاهش کردم: _چون از عصر سرپا بودم و دلم میخواست راحت دراز بکشم! پوزخندی زد: _کاش دردت اینا بود! حرفش و ادامه دادم: _اینم یه بخشی از دردامه! قدم برداشت سمت تخت و بالاسرم وایساد: _من که میدونم داری اینکارارو میکنی که همه بفهمن دوست نداری اینجا باشی و برگردی خونه خودمون... ولی کور خوندی، نمیزارم یه لحظه تنها بمونی! نشستم رو تخت و خیره بهش گفتم: _تا آخر عمر میخوای یساعت هم تنهام نزاری؟ همینجوری میخوای ادامه بدی؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تا هر وقت دلم بخواد همینجوری ادامه میدم روبه روش وایسادم: _ولی من ساکت نمیمونم... شده از همه چی میگذرم و همه رو با خبر میکنم که چه بلایی داری سرم میاری... به همه میگم شب ازدواجمون چطوری صبح شد... پاش بیفته به خود بابات میگم! با حرص خندید: _جدا؟ راجع به قبلش هم میتونی بگی؟ یا میخوای طوری داستان بسازی که خیال کنن مشکل از منه؟ چشمام و باز و بسته کردم: _نه مشکل از منه... ولی قرار نیست گذشته گند بزنه به آینده و آرزوهام... پس تمومش کن چشمام پر شده بود، نه فقَط حرفهام حتی چشم هامم ازش میخواستن که این بازی دو سر باخت و تموم کنه و انگار یه کمی هم موثر بود که رو ازم گرفت: _خیلی خب، گریه نکن! سرم و انداختم پایین و با سر انگشتام صورتم و پاک کردم که ادامه داد: _الانم بگیر بخوای خسته ای و همینطور که از اتاق بیرون میرفت چراغ رو هم خاموش کرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پیتزاهارو جدا جدا خوردیم، شریف تو آشپزخونه خورد و من همین بیرون و چه بهتر که موقع غذا خوردن جلو روم نمیدیدش، مرتیکه از خودمتشکر، فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و توهم داشت، توهم اینکه رویای همه دخترای شهره! واسه چندمین بار پوست لبم و کندم ، باید همین کار و میکردم باید قبل از اینکه ماجرا جدی بشه پا پس میکشیدم و یه درس حسابی هم به شریف میدادم که نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم صداش بزنم، خودش سر و کله اش پیدا شد، روبه روم ایستاد، چند دقیقه ای بود که نگاهم بهش نیفتاده بود و حالا با دوباره دیدنش سرم و کج کردم تا دیدنش اوقاتم و تلخ نکنه و شریف گفت: _اینارو هم چک کن ببین مشکلی نداشته باشن! و برگه های تو دستش و به سمتم گرفت، بی اینکه نگاهش کنم برگه هارو از دستش کشیدم و آقا مسیر دیدم و خالی کردن. کنار رفت و من که اصلا حال و حوصله نداشتم نگاهی به اون برگه ها انداختم، هرچند حتی نمیدونستم راجع به چین ! حواسم اصلا اینجا نبود، فقط تو ذهنم داشتم جمله بندی میکردم که خیلی خوب و محترمانه شریف و بشورم و پهن کنم و در آخرهم بهش بگم پشیمون شدم و نمیخوام تو این بازیش همراهیش کنم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوباره صدای شریف تو قصرش طنین انداز شد: _راستی بعد از اینکه این برگه هارو چک کردی برو بگیر بخواب، فردا صبح باید بریم خرید دلخور نگاهش کردم: _خرید چی؟