eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_16 با دلخوري بهش زل زدم و حرفي نزدم كه راه افتاد ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 پونه رو مهمون يه بستني كردم. البته انقدر خنديديم كه همش آب شد و ريخت رو لباسامون! اما مي ارزيد به تموم خنده هاي از ته دلمون! اصلا انگار تموم دنيا يه طرف بودن ومن و پونه ي ديوونه يه طرف ديگه كه به ترك ديوارم ميخنديديم! از بچگي باهم دوست بوديم و خونه هامون هم فاصله ي چنداني باهم نداشت. سر كوچششون پرتش كردم پايين و راهي خونه شدم. امروز قرار بود آوا واسه ناهار بياد خونه،دلم كلي واسش تنگ شده بود. ماشين رو جلو در پارك كردم و بعد از كلي خنديدن به چراغاي خورد شده اش زنگ در رو زدم و طولي نكشيد كه در باز شد و مهيار خواهر زاده ي عزيزم با سرعت اسب به سمتم اومد و خودش رو پرت كرد توي بغلم هزار ماشاالله مثل باباش تپل مپل بود و تموم خصلت هاشم به آقا رامين رفته بود مثلا همين سرتق بودنش كه الان بهم چسبيده بود و ولم نميكرد! به ناچار و به هرسختي كه بود تو آغوشم گرفتمش و بعد از گذشتن از حياط وارد سالنِ خونه شدم. عطر خوشِ قرمه سبزي با روح و روانم بازي ميكرد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم: _محسن همه منتظر توییم بیا دیگه! قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم: _تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشتع بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست! بلافاصله صداش تو گوشی پیچید: _بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا بتونم شمارو ببینم! نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کرده بودم که خودش ادامه داد: _با اینکه تو اولین برخورد اون اتفاقا افتاد، اما میخواستم بگم که من میخوام تو کلاسای بسیج پایگاه شرکت کنم! پوزخندی زدم، سر و وضعش هنوز جلو چشمام بود و داشت حرف از کلاسای بسیج میزد: _ولی من فکر نمیکنم این کلاسا مناسب شما و پوشش شما باشن! دوباره خندید: _نه اینطور نیست من امروز فقط چادرم و جا گذاشته بودم، وگرنه تا حالا هیچ برادری یه تار از موهای من و ندیده برادر! میدونستم داره دروغ میگه، میدونستم حتما کارش گیره و به این کلاسا نیاز داره و بخاطرش داشت همچین دروغ شاخ داری میگفت اما به روش نیاوردم چون حوصله سر و کله زدن با همچین دختر زبون بازی رو نداشتم: _عجب! خیلی خب اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم پر انرژی جواب داد: _میخوام تو پایگاه ثبت نامم کنید، اصلا میشه همین امشب ببینمتون؟ صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم جواب بدم و حرفش و رد کنم اما قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد: _الان آدرس و براتون میفرستم، بیاید اونجا من منتظرتونم! و بیدر عین ناباوریم خداحافظی تلفن و قطع کرد! هنوز گیج بودم، اون دختر باهام قرار گذاشته بود، با من... با محسن صبری، پسر حاج رضا صبری و من مثل ماست فقط نگاهش کرده بودم! تو همین افکار سر میکردم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم افکارم متفرق شد و خیره شدم به آدرسی که برام فرستاده شده بود، یه باغ رستوران که ازم خواسته بود واسه ساعت 10 خودم و به اونجا برسونم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید وارد اتاق شدم، فقط شریف نبود، چند نفر دیگه هم بودن اما مگه میشد از اون نگاه های تیزش درامون موند و‌ حواست و پرت بقیه کرد؟ این ممکن نبود که تو دومین قدمم پام همچین پیچ خورد که حس میکردم به دو‌نصف تقسیم شده، مچ به پایین و مچ به بالا و دردش انقدر زیاد بود که جیغ خفه ای بزنم و‌همزمان صدای یکی از حضار و‌بشنوم: _چیشد؟ خوبید خانم؟ حتی روی سربلند کردن هم نداشتم اما نمیتونستم سرم و‌تو لاک خودم نگهدارم که آروم آروم صاف شدم: _خوبم مرد جوونی که این سوال و ازم پرسیده بود یه جوری خیره بهم مونده بود که معذب شدم و اما اون با لبخند نشست روی صندلیش و این بار شریف گفت: _بشین با پای ناکار شدم به سمت اون صندلی خالی که دقیقا روبه روشون بود نشستم، نگاهش و تو اون فرمی که پر کرده بودم چرخوند و من واسه چندمین بار آب دهنم و قورت دادم، هرآن ممکن بود یه گندی بهم بزنه که قبل از اون همون مرد جوون با خوشرویی پرسید: _خب از خودتون بگید؟ چشمام چهارتا شد، نگاهش یه جوری عجیب غریب بود و این سوالش نه تنها برای من که برای بقیه و‌علی الخصوص شریف هم عجیب بود که نگاه معناداری بهش انداخت: _آقای یزدانی من دارم رزومه شون و میخونم! نمیدونستم اینجا چیکارست اما همین جملش باعث شد تااون مرد که حالا فهمیده بودم فامیلیش یزدانیه خودش و جمع و جور کنه و‌بقیه هم به خودشون بیان که رو کرد به سمت من و ادامه داد: _شما که حتی لیسانس هم ندارید پس چرا وقت مارو گرفتید؟ بااون چشمهای مشکیش با جدیت زل زده بود بهم که جواب دادم: _لیسانس ندارم ولی زبان انگلیسیم فول فوله،کار با کامپیوتر هم کاملا بلدم چون رشتمم حسابداری بوده... نزاشت حرفم تموم شه: _تو شرایط استخدام داشتن مدرک لیسانس الزامیه! گفت و‌برگه رو روی میز گذاشت و با چشم به در اشاره کرد: _بفرمایید نمیخواستم باهاش کلکل کنم اصلا مگه میتونستم جایی کار کنم که همچین آدمی حضور داشته باشه و یه کاره ایش هم باشه؟ با وجود درد پام بلند شدم ، اینکه فقط یه آدرس دیگه مونده بود که برم و مسیرش خیلی از خونه دور بود و‌به علاوه معلوم هم نبود استخدام بشم یا نه باعث گرفتگی قیافم شده بود، من به این کار نیاز داشتم و‌این آدم سد راهم بود! نفسی گرفتم و‌مسیر خروج و در پیش گرفتم که صدای اون یارو ‌یزدانی دراومد: _ولی بین ۱۰۰نفر دو‌نفر پیدا میشن که زبان انگلیسی شون خوب باشه و کار با سیستم و‌خیلی خوب بلد باشن به نظرم بهتره از خانم علیزاده یه آزمون بگیریم و این فرصت و به ایشون بدیم! کور سوی امید تو دلم روشن شد، انگار برخلاف اون شریف این یکی آدم حسابی بود که سرچرخوندم به سمتشون و‌آقای یزدانی نگاهش و‌بین من و‌شریف چرخوند و‌ ادامه داد: _بهتره این کار و‌بکنیم! نفس عمیق شریف بلند شد و‌تکیه به صندلیش زل زد به یزدانی: _مگه ما وقت اضافه داریم؟ یزدانی سرش و‌به نشونه رد حرفش تکون داد: _من مسئولیتش و‌قبول میکنم!