°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_187 ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_188
خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من دختري نيست كه عماد خان گفته
و راه افتاد تا از اتاق بره بيرون كه بلند شدم و صداش زدم:
آوا...به نظرت بابا من و ميبخشه؟
نيمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_ميبخشتت اما با حرفايي كه عماد زده فكر نكنم ديگه اين ازدواج سر بگيره و نقشه اي كه اون اول داشتي عملي ميشه
زل زده بودم بهش كه ادامه داد:
_دوماه نامزدي سوري و بعدشم تورو به خير و مارو به سلامت
و نفسش و عميق بيرون فرستاد و قبل از باز كردن در به سمتم چرخيد:
_تو...دوستش داري يلدا؟
با خجالت سرم و پايين انداختم كه دوباره گفت:
_لوس نشو
دوباره سرم و بالا گرفتم كه ادامه داد:
_حتي اگه با اتفاقايي كه افتاده بابا راضي نباشه؟!
تو فكر فرو رفتم...
فكر حرفاي امروز عماد كه مثل ميخ كوبيده ميشد تو سرم و هيچ جوره از يادم نميرفت...
فكر اينكه بدجوري دلم و شكوند و بد قضاوتم كرد و بعد از چند ثانيه جواب دادم:
_تنها چيزي كه واسم اهميت داره بخشش مامان و باباست،من مامان و بابارو با دنيا عوض نميكنم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_188
#الی
کلافه از راضی شدن بابا واسه اومدن محسن و پدرش چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_بابا جان مگه من نگفتم میخوام از محسن جداشم پس چرا قبول کردی بیان و زنگ زدی به من که بیا خونه محسن و پدرش قراره بیان
بابا صدای تلویزیون و بست و جواب داد:
_انگار یادت رفته ما با این خانواده یه آشناییت قدیمی هم داریم...توقع داری در و روشون ببندم؟
انقدر دلم پر بود که گفتم:
_وقتی به من بد و بیراه میگفتن و سیلی تو صورتم میزدن آشناییت نداشتیم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_من...من دلم باهاشون صاف نمیشه
مامان بغلم کرد و همینطور که دست نوازش رو سرم میکشید صدای زنگ آیفون به گوشمون خورد.
مهمون های ناخونده اومده بودن و دیگه فرصتی نبود.
شالم و رو سرم انداختم و رو همون مبل جا خوش کردم که وارد خونه شدن،
دلخور بودم اما بلند شدم و سلامی کردم که بابا لبخندی تحویلم داد و جواب سلامم و داد.
با محسن حتی به اندازه یه سلام خشک و خالی هم حرف نزدم و نشستم سرجام که احوالپرسی ها تموم شد و حاج آقا صبری صدایی تو گلو صاف کرد:
_بهتری دخترم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_من بابت اون شب هم از طرف خودم هم از طرف زهرا ازت معذرت میخوام میدونم ما اصلا برخورد درستی نداشتیم
سر بلند نکردم واسه جواب دادن که بابا گفت:
_من شمارو میشناسم سر همین شناخت هم باازدواج این دوتا موافقت کردم ولی اتفاقی که افتاد واقعا برای من و خانوادم دور از انتظار بود
پدر محسن سری به نشونه تایید تکون داد:
_حق با شماست...ماهم برای همین اومدیم
تموم مدت سرم پایین بود و با احساس سنگینی نگاه محسن،
به حرفهای پدرش گوش میدادم که ادامه داد:
_اومدم که برت گردونم...
پوزخندی زدم و نگاهم و دوختم بهش:
_من قصد برگشتن ندارم... شما از یه چیزخبر دارید و از صدتا چیز دیگه نه!
من و محسن به ته خط رسیدیم
گفتم و با یه معذرت میخوام راهی اتاق شدم که صدای محسن و شنیدم:
_یعنی چی؟
وایسادم و بی اینکه برگردم سمتش جواب دادم:
_من امروز صبح درخواست طلاق دادم
صداش مملو از تعجب بود:
_طلاق؟
جوابی ندادم و مسیر پله هارو طی کردم.
گفتنی هارو گفته بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم...
اینجا ته داستان ما بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_188
صدای بلند و عربده مانند رضا:
_مهمون داری؟
انقدر بلند گفت که تنم لرزید و نگاه شریف حالا متعجب شد!
رضای مزاحم سر رسیده بود که قدم برداشت داخل حیاط،
وسایلای تو دستم و زمین گذاشتم و به سمتش رفتم:
_تو اینجا جیکار میکنی؟
توپم حسابی پر بود اما خشم چشم های رضا خیلی فراتر از این حرفها بود که همزمان با ایستادن روبه روم تو صورتم داد زد:
_من اینجا چیکارمیکنم؟
تو بااین یارو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو کی انقدر بی حیا شدی؟
بازهم کاسه داغ تر از آش شده بود که انگشتم و مقابل بینیم گذاشتم:
_چه خبرته صدات و بیار پایین الان در و همسایه رو میریزی بیرون!
پوزخند زد:
_ها...
میترسی بقیه ام ببینن؟
ببینن دختر گل جوانه خانم پسر آورده خونه؟
لب زدم:
_دهنت و ببند،
بفهم داری چی میگی
پوزخندش رو لبش باقی موند و این بار قبل از اینکه بخواد چیزی بگه شریف کنارم ایستاد:
_مشکلی پیش اومده خانم علیزاده؟
رضا جواب داد:
_خانم علیزاده؟
و به شریف نزدیکتر شد:
_الان داری آبرو داری میکنی؟
الان مثلا رئیسشی؟
شریف خیلی جدی جوابش و داد:
_تو واقعا آدم بیشعوری هستی!
و همین جمله برای حمله وحشیانه رضا به شریف کافی بود،
یقه شریف و سفت چسبیده بود و من که نمیتونستم حتی جیغ بزنم و بدتر آبرو ریزی راه بندازم همه تلاشم واسه جدا کردنشون ازهم بود،
رضای روانی ول کن نبود و هر لحظه بیشتر از قبل ازش متنفر میشدم ،
ازش متنفر بودم بخاطر دخالتهای بیجاش تو زندگیم،
حالم ازش بهم میخورد و زورم بهش نمیچربید،
شریفم آدمی نبود که بخواد پا پس بکشه و جلوی آدمی مثل رضا کوتاه بیاد و حسابی داشتن از خجالت هم درمیومدن که بی اختیار به گریه کردن افتادم…