eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
343 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_187 ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من دختري نيست كه عماد خان گفته و راه افتاد تا از اتاق بره بيرون كه بلند شدم و صداش زدم: آوا...به نظرت بابا من و ميبخشه؟ نيمرخ صورتش و به سمتم چرخوند: _ميبخشتت اما با حرفايي كه عماد زده فكر نكنم ديگه اين ازدواج سر بگيره و نقشه اي كه اون اول داشتي عملي ميشه زل زده بودم بهش كه ادامه داد: _دوماه نامزدي سوري و بعدشم تورو به خير و مارو به سلامت و نفسش و عميق بيرون فرستاد و قبل از باز كردن در به سمتم چرخيد: _تو...دوستش داري يلدا؟ با خجالت سرم و پايين انداختم كه دوباره گفت: _لوس نشو دوباره سرم و بالا گرفتم كه ادامه داد: _حتي اگه با اتفاقايي كه افتاده بابا راضي نباشه؟! تو فكر فرو رفتم... فكر حرفاي امروز عماد كه مثل ميخ كوبيده ميشد تو سرم و هيچ جوره از يادم نميرفت... فكر اينكه بدجوري دلم و شكوند و بد قضاوتم كرد و بعد از چند ثانيه جواب دادم: _تنها چيزي كه واسم اهميت داره بخشش مامان و باباست،من مامان و بابارو با دنيا عوض نميكنم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 کلافه از راضی شدن بابا واسه اومدن محسن و پدرش چشمام و باز و بسته کردم و گفتم: _بابا جان مگه من نگفتم میخوام از محسن جداشم پس چرا قبول کردی بیان و زنگ زدی به من که بیا خونه محسن و پدرش قراره بیان بابا صدای تلویزیون و بست و جواب داد: _انگار یادت رفته ما با این خانواده یه آشناییت قدیمی هم داریم...توقع داری در و روشون ببندم؟ انقدر دلم پر بود که گفتم: _وقتی به من بد و بیراه میگفتن و سیلی تو صورتم میزدن آشناییت نداشتیم؟ و با یه کم مکث ادامه دادم: _من...من دلم باهاشون صاف نمیشه مامان بغلم کرد و همینطور که دست نوازش رو سرم میکشید صدای زنگ آیفون به گوشمون خورد. مهمون های ناخونده اومده بودن و دیگه فرصتی نبود. شالم و رو سرم انداختم و رو همون مبل جا خوش کردم که وارد خونه شدن، دلخور بودم اما بلند شدم و سلامی کردم که بابا لبخندی تحویلم داد و جواب سلامم و داد. با محسن حتی به اندازه یه سلام خشک و خالی هم حرف نزدم و نشستم سرجام که احوالپرسی ها تموم شد و حاج آقا صبری صدایی تو گلو صاف کرد: _بهتری دخترم؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد: _من بابت اون شب هم از طرف خودم هم از طرف زهرا ازت معذرت میخوام میدونم ما اصلا برخورد درستی نداشتیم سر بلند نکردم واسه جواب دادن که بابا گفت: _من شمارو میشناسم سر همین شناخت هم باازدواج این دوتا موافقت کردم ولی اتفاقی که افتاد واقعا برای من و خانوادم دور از انتظار بود پدر محسن سری به نشونه تایید تکون داد: _حق با شماست...ماهم برای همین اومدیم تموم مدت سرم پایین بود و با احساس سنگینی نگاه محسن، به حرفهای پدرش گوش میدادم که ادامه داد: _اومدم که برت گردونم... پوزخندی زدم و نگاهم و دوختم بهش: _من قصد برگشتن ندارم... شما از یه چیزخبر دارید و از صدتا چیز دیگه نه! من و محسن به ته خط رسیدیم گفتم و با یه معذرت میخوام راهی اتاق شدم که صدای محسن و شنیدم: _یعنی چی؟ وایسادم و بی اینکه برگردم سمتش جواب دادم: _من امروز صبح درخواست طلاق دادم صداش مملو از تعجب بود: _طلاق؟ جوابی ندادم و مسیر پله هارو طی کردم. گفتنی هارو گفته بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم... اینجا ته داستان ما بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدای بلند و عربده مانند رضا: _مهمون داری؟ انقدر بلند گفت که تنم لرزید و نگاه شریف حالا متعجب شد! رضای مزاحم سر رسیده بود که قدم برداشت داخل حیاط، وسایلای تو دستم و زمین گذاشتم و به سمتش رفتم: _تو اینجا جیکار میکنی؟ توپم حسابی پر بود اما خشم چشم های رضا خیلی فراتر از این حرفها بود که همزمان با ایستادن روبه روم تو صورتم داد زد: _من اینجا چیکارمیکنم؟ تو بااین یارو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو کی انقدر بی حیا شدی؟ بازهم کاسه داغ تر از آش شده بود که انگشتم و مقابل بینیم گذاشتم: _چه خبرته صدات و بیار پایین الان در و همسایه رو میریزی بیرون! پوزخند زد: _ها... میترسی بقیه ام ببینن؟ ببینن دختر گل جوانه خانم پسر آورده خونه؟ لب زدم: _دهنت و ببند، بفهم داری چی میگی پوزخندش رو لبش باقی موند و این بار قبل از اینکه بخواد چیزی بگه شریف کنارم ایستاد: _مشکلی پیش اومده خانم علیزاده؟ رضا جواب داد: _خانم علیزاده؟ و به شریف نزدیکتر شد: _الان داری آبرو داری میکنی؟ الان مثلا رئیسشی؟ شریف خیلی جدی جوابش و داد: _تو واقعا آدم بیشعوری هستی! و همین جمله برای حمله وحشیانه رضا به شریف کافی بود، یقه شریف و سفت چسبیده بود و من که نمیتونستم حتی جیغ بزنم و بدتر آبرو ریزی راه بندازم همه تلاشم واسه جدا کردنشون ازهم بود، رضای روانی ول کن نبود و هر لحظه بیشتر از قبل ازش متنفر میشدم ، ازش متنفر بودم بخاطر دخالتهای بیجاش تو زندگیم، حالم ازش بهم میخورد و زورم بهش نمیچربید، شریفم آدمی نبود که بخواد پا پس بکشه و جلوی آدمی مثل رضا کوتاه بیاد و حسابی داشتن از خجالت هم درمیومدن که بی اختیار به گریه کردن افتادم…