eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_213 و حرفش و با نفس عميقي پايان داد. به سختي لب زدم: _خبلي خب كار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نميخواستم كه از دستش بدم وقتي حتي از فکر نبودش قلبم به درد ميومد! انقدر سرعتم بالا بود که فورا خودم و جلوی در خونشون دیدم و از ماشین پیاده شدم. چشمام و لحظه اي باز و بسته كردم و بعد زنگ رو فشار دادم كه صدای آذر خانم تو آيفون پيچيد: _سلام يه كمي از آيفون فاصله گرفتم و گفتم: _سلام ببخشید مزاحم شدم،میشه به یلدا بگید یه لحظه بیاد پایین. صدای بلند نفس کشیدنش روی قلبم خط انداخت و بعد با يه لحن سرد جواب داد: یلدا خونه نیست و وقتي سكوتم و ديد ادامه داد: _فكر نميكنم ديگه خوبيت داشته باشه كه شما پي يلدارو بگيريد،روز بخير دستام و محكم مشت كردم و تو دلم خودم و لعنت كردم! خودِ احمقم و كه باعث به اينجا كشيده شدن زندگيم شده بودم! با كوله باري از نا اميدي برگشتم تو ماشين، داشتم ديوونه ميشدم و شايد تنها،ديدن يلدا بود كه ميتونست حالم و خوب كنه! سرم و روي فرمون گذاشتم و نفسام و يكي پس از ديگري عميق و پر درد بيرون فرستادم كه فكري به سرم زد... این موقع روز اگه اینجا نیست حتما خونه آواست و به همین امید ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه آوا روونه شدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_213 تو ذهنم نقشه هايي چيدم واسه پيچوندن مامان و به ٣٠ثانيه نكشيد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _خيلي خب پس من ميرم ماشين و از پاركينگ بردارم بعدشم ميرم خونه توهم با پونه بيا از اينكه قرار بود با عمادِ پونه نما چند ساعتي و بگذرونم لبخند گله گشادي زدم و چشمكي به نشونه باشه زدم و طولي نكشيد كه مامان رفت. به محض رفتن مامان به عماد زنگ زدم كه بياد و خودمم رفتم سمت ماشينا و انگار عماد سوار بر جت بود كه تو چشم به هم زدني يه ماشين كنارم متوقف شد و عماد انگار تغيير صدا داده بود و ميخواست اذيتم كنه كه گفت: _شما آژانس خواسته بودين؟! تو دلم خنديدم و منم خواستم با شيطنت تموم جواب اين كارش و بدم كه صدام و صاف كردم و همينطور كه جواب ميدادم سرم و چرخوندم سمتش: _پس شغلِ دومت راننده آژانسه! و نيشم و باز كردم تا بخندم كه حالا با ديدن ماشيني كه ماشين عماد نبود و راننده اي كه هركسي بود جز عماد صدام تو گلوم خفه شد و آب دهنم و به سختي قورت دادم كه راننده گيج گيج نگاهم كرد و روبه آسمون دست به دعا برداشت و نميدونم اما حدس زدم واسه شفاي من دعايي نزدِ خدا كرد و بعد هم گازش و گرفت و رفت... از كار خودم هم متعجب بودم هم خندم گرفته بود! و زير لب غر ميزدم كه همش تقصيرِ عمادِ و اون ديوونم كرده كه آقا با اخم جلوم ترمز زد: _يارو كي بود؟!مزاحمت شده بودبرم بزنم دهن مهنش و صاف كنم؟! چشمام و با حرص روي هم فشار دادم و قبل از اينكه سوار ماشين بشم جواب دادم: _تو يكي ساكت كه هرچي ميكشم از دستِ توعه! و همين حرفم براي آويزون شدن لب و لوچه عماد كافي بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست و آروم قدم برداشتم سمتش: _دوباره دیدمت... بی اینکه نگاهم کنه جواب داد: _خیلی عجیب نیست این ساحل یکی از قشنگ ترین ساحلهای اینجاست حرفش و تایید کردم: _آره ولی جاهای بهتری هم هست...هم واسه تو هم واسه من! سر چرخوند سمتم، تو تاریکی هوا خیلی خوب نمیدیدمش که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و جواب داد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ کنارش ایستادم، روبه رومون دریا بود و پشت سر گذشته ای که تلخ رقم خورده بود و من امیدداشتم به دریا و خاصیت غرق کردنش...! دلم میخواست تموم گذشته رو تو خودش غرق کنه و چیزی از اون روزها باقی نمونه... دستام و تو جیبام گذاشتم و گفتم: _چند روزی میشه که آخرین ماموریتم تموم شده اما هنوز برنگشتم،امروز واسه چندمین بار یا شاید هم آخرین بار اومدم اینجا که ببینمت و بعد برگردم تهران سری به نشونه تایید تکون داد: _چند روزه که دارم میبینمت بی اختیار چشمام رو صورتش خیره شد اما نتونستم حرفی بزنم.. انگار نمیدونستم باید چی بگم که ادامه داد: _امروز دیگه منتظر نموندم دلم میخواست دریا رو از نزدیک ببینم حرفش برام مبهم بود که ابرویی بالا انداختم: _دریا؟ چشم هاش و به نشونه آره بست و دوباره باز کرد که رو ازش گرفتم: _هوا داره سرد میشه نمیخوای بری؟ حرفم و رد کرد: _همیشه دلم میخواست شب یلدام و کنار دریا بگذرونم حالا که این فرصت پیش اومده نمیخوام از دستش بدم. تلخ خندیدم: _وقتی تنهایی یلدا جز اینکه بیشتر از شبهای دیگه تنهاییت و یادآوری میکنه مفهومی نداره.. دستش دور بازوم حلقه شد: _امشب تنها نیستی من کنارتم... تنم جون گرفت بااین حرفش، خون یخ زده تو رگهام دوباره به جریان افتاد، الی کنارم بود... چشم هام و بستم و سعی کردم از این لحظه نهایت لذت و ببرم دلم میخواست زمان متوقف شه و دوتامون همینجا و تو همین شب بمونیم... اما نشد، اما نموندیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_213 همین بود،کارما که میگفتن همین بود، چوب خدا که
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیخواستم همه چیز و بندازه گردن من که گفتم: _من فقط میخواستم به شما و این ماجرا کمک کنم، ببخشید ولی حرفتون اصلا منطقی نیست از کجا معلوم رفتار تند من باعث شده تا همه چیز به گوش خانواده شما برسه؟ بهم نزدیک تر شد،تن صداش پایین بود: _تو هنوز این آدمارو نمیشناسی، اگه میشناختی اون حرفارو تحویل امیری نمیدادی و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد: _حالاهم هیچ راهی نداریم، باید بریم خونه پدرم اما یه چیزایی و باید درست کنیم لب زدم: _چی؟ نگاهی به سرتا پام انداخت: _لباسات خوبن،ظاهرت هم خوبه از این نظر فکر نمیکنم ایرادی ازت بگیرن ناخواسته قند تو دلم آب شد، جناب رئیس داشتن از من تعریف میکردن و غیر مستقیم از قشنگیام میگفتن که تو این هیری ویری لبخندی زدم و همین لبخند باعث جا خوردن شریف شد: