eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
351 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_218 _نميخواي كوتاه بياي؟نميخواي به اين فكر كني كه من همون آدميم كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يعني تو فكر ميكني نميشه كه آدم عاشقِ توفيق اجباري زندگيش بشه؟ يه تاي ابروش و بالا انداخت: _واسه عاشقي ديگه ديره! لپش و كشيدم: _ماهي و هروقت از آب بگيري تازست و دير چشمي نگاه يه قسمتايي از بدنش كردم: _اونم همچين ماهيِ خوش هيكلي! و زدم زير خنده كه انگار متوجه شد و دماغش و تو صورتش جمع كرد و بعد هم صاف نشست رو صندلي! دوباره ماشين و به حركت درآوردم كه صداي جيغ جيغوش دراومد: _كجا؟من ميخوام پياده شم! با خنده سري تكون دادم: _مگه قرار نيست از تهران بري؟بذار قبلش يه كم باهم خوش بگذرونيم و نگاهم و خمار كردم كه ترسيده جواب داد: _چي؟عماد من ديگه قرار نيست زن تو بشم پس فكرشم نكن...من... از شنيدن حرفاش به خنده افتاده بودم كه يه دفعه ساكت شد و اين بار با جيغ بلند تري گفت: _من ميخوام پياده شم! پوفی کشیدم و یه دستم رو جلوی دهنش گرفتم: _عه،آروم باش!انقدرم جیغ نزن،میریم دربند. که حالا شاهد فرو رفتن دندون هاش توی گوشت دستم بودم که دادم و درآورد و لبخندی ام روی لب خودش نشست با چند تا نفس عمیق سعی کردم خودم و آروم کنم که صداش رو شنیدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_218 _شب خاستگاري كه ديدم بر و روي درست حسابي نداري ولي مورد پسند م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جلوي درِ ورود به استخر و سونا و...وايساده بودم و عماد با حوله و لباسايي كه متعلق به ارغوان بود و از داخل خونه تا اينجا دنبال من كشونده بودشون زل زده بود بهم و چند ثانيه يه بار لباسارو ميگرفت سمتم و من دستش و پس ميزدم و دوباره اين صحنه تكرار ميشد تا اينكه بالاخره صبرش سر اومد و با اخم گفت: _با مانتو شلوار كه نميتوني بياي تو استخر با حرص دماغم و تو صورتم جمع كردم و گفتم: اين بار نميذارم تو برنده اين بازي كثيف باشي! با شنيدن اين حرفم اخم و اينا كلا فراموشش شد و زرتي زد زير خنده: بخواي نخواي مجبوري اين لباسارو بپوشي! و شلوارك و تاپي كه آورده بود و جلو چشمام تكون داد كه خواستم قوي نشون بدم و لباسارو از دستش كشيدم: فكر كردي من ميترسم؟! و راه افتادم تا جايي دور از عماد لباسارو بپوشم كه پشت سرم صداش و شنيدم: پس نميترسيدي؟! این آب درمانيِ پات عزيزم! رفتم سمت لباسا: صداش و شنيدم: اولويت امروز بهتر شدن وضعيتِ پاي توعه لباسارو تنم كردم و رفتم توي آب و كنار عماد و گفتم: مگه نگفتي آبِ گرم اينكه زياد گرم نيست خميازه اي كشيد و گفت: همينم كفايت ميكنه كه با خنده جواب دادم: نوبتِ من كه شد خوابت گرفت نه؟ كه مبهم نگاهم كرد و من توضيح دادم: خميازه و اينا! آروم خنديد و من و بيشتر سمت خودش كشوند: تو جديش نگير خندم و به لبخند ختم كردم و گفتم: هرچي شما بگيد استاد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 سرم و یه کم بالا گرفتم تا اشک از چشمام جاری نشه و همزمان صدای محسن و شنیدم: _آره...من خیلی اذیتت کردم،ولی دلم میخواد همه چی و برات جبران کنم پوزخندی زدم: _گفتم که خیلی دیره! و بی اینکه لب به اون غذا بزنم بلند شدم و راه خروج از رستوران و در پیش گرفتم. حالا داشت دم از دلتنگی میزد، حالا که باهم غریبه بودیم، حالا که حرمتها شکسته شده بود و مهر طلاق تو شناسنامم خورده بود... جلوی در رستوران ایستادم، بارون شدید تر از قبل میبارید و من دنبال یه ماشین واسه برگشتن به خونه بودم که صدای محسن و پشت سرم شنیدم: _به کی قسم بخورم که باورت شه متوجه تموم اشتباهام شدم، چجوری بگم که حالم و درک کنی و بفهمی نبودنت چقدر سخته؟ چرخیدم سمتش، بارون دوباره داشت خیسمون میکرد. منتظر جواب بود که لب زدم: _منی که هیچوقت از سمت تو درک نشدم،حالا نمیتونم تو رو بفهمم...پس برو، حرفهای امشب رو هم فراموش کن... سریع گفت: _ بیا سوار ماشین شیم باهم حرف میزنیم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _دیگه نمیخوام حرفهامون ادامه پیدا کنه. بی اینکه منتظر جواب بمونم از کنارش رد شدم، باید میرفتم و این شب واین دیدار و به پایان میرسوندم اما محسن برخلاف من نمیخواست امشب تموم بشه که این بار با سنگینی لباسی روی شونم، ایستادم و صداش و شنیدم: _نمیخوام دوباره مریض شی... ناباورانه نگاهش کردم فقط یه تیشرت تنش بود و سویشرتش رو شونه های من بود، نمیدونم چرا اما تا چند ثانیه همینطوری زل زده بودم بهش که سوییچ و گرفت سمتم و ادامه داد: _اینجا ماشین گیرت نمیاد، با ماشین من برو وبعد سوییچ و تو دستم گذاشت که گفتم: _این کارها یعنی چی؟ از سرما دستاش میلرزید اما لبخندی تحویلم داد: _هوا سرده برو... ماشینش تو چند قدمیم بود اما مگه میشد برم؟ مگه میتونستم تو این هوا ولش کنم و خودم با ماشینش راهی شم؟ سوییچ و گرفتم سمتش و گفتم: _خودت من و برسون نگاهش برق زد: _پس دنبالم بیا... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و هنوز به در ورودی که وسط دیوار های شیشه ای خونه بود و چند تا پله روبه بالا میخورد نرسیده بودیم که یهو در باز شد،با دیدن زن میانسالی که حالا فاصله چندانی باهاش نداشتیم هیچی نشده قالب تهی کرده بودم که صدای ویز ویز شریف و شنیدم: _لبخند بزن،باید از همین اول ازت خوشش بیاد زیرلب داشت دستور میداد که اول زیرچشمی نگاهش کردم و بعد لبخند زدم،یه لبخند الکی زدم و با رسیدن به اون زن که حتما مادر شریف بود، اول سرتا پام برانداز شد و بعد شریف سلامی کرد و با پشت پا به پام کوبید و این یعنی همینجوری نباید لال میموندم که تازه دو هزاریم افتاد و با همون لبخند گفتم: _سلام! گفتم اما نمیگفتم بهتر بود، همچین با صدای بلند سلام کردم که پیرزن دومتر بالا پرید و دستش و رو قلبش گذاشت و شریف که میخواست گند بزرگم و جبران کنه زد زیر خنده : _اوه عزیزم میدونم خیلی مشتاق دیدن مامان بودی ولی یه کمی آرومتر! و با همون نیش باز زل زده بود بهم، نمیدونم چرا اما انگار مغزم یاری نمیکرد، شاید هم از کار افتاده بود که هرچی