eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
488 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_220 _وای که چقدر دلم آلوچه های دربند و میخواد. ته دلم برای اینکارا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ميدوني يلدا... كه سوالي نگاهم كرد و من ادامه دادم: _ميدوني چه حسي دارم از اينكه الان كنارم دارمت؟ با خنده سرش و تكون داد: _حس همون روزا! زير لب نوچي گفتم: _حس يه بنده ي خوب، از اون بنده خوباي خدا كه رفتن بهشت و حالا يه حوري خوشگل و مهربون نصيبشون شده! و با لبخند گله گشادي زل زدم بهش كه ديدم برخلاف انتظارم بدون اينكه لبخندي رو لبش باشه با چشماي از حدقه بيرون زده داره نگاهم ميكنه! لبخندم تبديل به خنده شد: _چيه مگه جن ديدي؟ و حالا قبل از اينكه يلدا بخواد جوابي بده يه نفر از پشت سر مچ دست راستم و محكم چسبيد و جواب داد: _جن نه،من و ديده بنده ي خوبِ خدا! با شنيدن اين صداي كلفت مردونه و البته ناآشنا شوکه شده برگشتم که با مامور هيكلي و گنده گشت ارشاد و زن چادری کنارش رو به رو شدم...! سعي كردم خودم و از اون حالت شوكه شده خارج كنم و يه تاي ابروم و بالا انداختم: _جانم؟ كه دستم محكم تر گرفته شد: _خانم با شما چه نسبتي دارن؟ سري تكون دادم و نيم نگاهي به يلدا انداختم: _نامزدمه و به دستم اشاره كردم كه ولم كنه اما برخلاف انتظارم با لحن تندي خطاب به يلدا گفت: _باهم چه نسبتي دارين؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_220 به شيوه ي خاصي آروم آروم پاش و تكون داد و دستم و گرفت: _توهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _تو چيزيت نيست،تو خوب ميشي! و بعد هم من و روي زمين گذاشت و شروع كرد به پاشيدن آب تو صورتم كه وحشي شدم و با دست محكم كوبيدم تو صورتش: _هوي چته؟! كه گيج شد و با چشمايي كه داشت از حدقه بيرون ميزد جواب داد: _تو خوبي؟! همينطور كه دراز كشيده بودم يه خميازه الكي كشيدم: _قرار بود بد باشم؟ محكم دندوناش و روهم فشار داد و با عصبانيت غريد: _به خدا كه حقته همين الان قلت بدم بيفتي تو آب! و روش و ازم گرفت و اين بار من بودم كه با صداي خنده هام رفته بودم رو مخ عماد! نفسش و با حرص بيرون فرستاد و كنارم دراز كشيد: _اصلا همون بهتر كه داري ميري! صورتم و چرخوندم سمتش و زل زدم بهش: جانم؟! بدون اينكه برگرده سمتم گفت: _چون واقعا حوصله يه دانشجوي مشنگ و ندارم! و آروم خنديد كه منم كم نياوردم و همراهيش كردم تو اين خنده! متعجب نگاهم كرد كه دستش و گرفتم تو دستم و گفتم: چيزي نيست عزيزم بخاطر كهولتِ سنه! چهرش اخم دار شد كه ادامه دادم: _اينكه حوصله ي دختر شاد و پر انرژي اي مثل من و نداري! قهقهه اي زد و جواب داد: _عزيزم من يه استاد جوونم كه كل دانشگاه بهم چشم دارن! با لبخند خونسردم بهش خیره شدم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 چشم چرخوندم تو صورتش: _تو دنبال چی میگردی؟ هرچند با صدای آروم اما شمرده شمرده گفت: _دنبال یه جای کوچیک تو قلبت،که بتونم برگردونمت! حرفی نزدم که ادامه داد: _ما میتونیم دوباره از اول همه چی و بسازیم حرفش و رد کردم: _نه.. من نمیخوام یه اشتباه و دوبار تکرار کنم، من و تو حتی با فراموشی گذشته باز آدم هم نیستیم! صداش گوشم و پر کرد: _میخوام همه چی و عوض کنم الی... نبودنت بهم فهموند که میارزه بخاطر داشتنت دست از خودخواهی هام بکشم، فهموند که توهم مثل من آزادی واسه نوع زندگیت، فهموند که... نزاشتم ادامه بده: _همه اینا شعاره محسن، مطمئنم این حرفهات حتی دو روزهم دووم نداره! دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _باور کن اینطور نیست... من میخوام یه زندگی خوب واست بسازم. حرفهاش برام باور کردنی نبود که لبخند تمسخرباری زدم: _یعنی تو میخوای به من اجازه بدی دوباره برم دانشگاه؟ یعنی رفت و اومدای سوگند به خونه هیچ مشکلی نداره؟ و چشم ریز کردم و خیره بهش ادامه دادم: _یعنی تو میخوای تو یه خونه مستقل زندگی کنیم؟ میخوای من و همینجوری که هستم به خانوادت نشون بدی؟ میخوای... این بار محسن حرفم و قطع کرد: _همه اینارو باهم میتونیم درست کنیم یه تای ابروم و بالا انداختم: _تو حتی الان با شنیدن این حرفها رنگ از روت پرید حالا میخوای انجامش بدی؟ما آدم هم نیستیم خودت هم خوب میدونی کلافه ماشین و روشن کرد: _فکر میکردم عشق میتونه خیلی چیزهارو درست کنه، فکر میکردم اگه من یه قدم بردارم توهم یه قدم برمیداری ولی نه... تو واقعا هیچ علاقه ای به من و برگشتن به من نداری که اگه داشتی بخاطر باهم بودنمون یه کم از خودت میزدی! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رفتیم داخل،داخل یه قصر رویایی، از اون لوستر بزرگ چشم گیر که از سقف طبقات بالاتر تااین پایین رسیده بود گرفته تا مبلها و مجسمه ها و خیلی چیزهای دیگه که حتی اسمشون هم نمیدونستم کم نظیر که نه،همگی بی نظیر بودن! همه چیز خیلی بیشتر از این حرفها خیره کننده بود اما دیگه نمیشد عین بز به در و دیوار و وسایلا نگاه کنم،ناسلامتی دختر یه دکتر بودم که تازه تو ایران هم زندگی نمیکرد و این نگاه ها گند میزد به همه چی که کنار شریف قدم برداشتم وجلوتر رفتم،حالا علاوه بر مادرش داشتم یه مرد میانسال رو هم میدیدم و اون هم حتما پدرش بود،یه مرد خوشتیپ از اون باکلاس های روزگار که از سرتا پاش پول میبارید،مامانش هم زن توپری بود، پوست سفیدی داشت و چشم و ابروی مشکی که همچین بی شباهت به چشم و ابروی شریف نبود و میشد گفت شریف ترکیبی از این پدر و مادر بود! برخلاف اون سلام احمقانه با مادرش، با آقای شریف خیلی مودبانه سلام و احوالپرسی کردم و بعد از گرفتن جواب کنار شریف روی مبل سه نفره نشستم، با فاصله روی این مبل نشسته بودیم و پدر و مادرش هم روبه رومون جاخوش کرده بودن،جو حسابی سنگین بود و