°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_222 و يلدا كه تته پته افتاده بود و من هرلحظه منتظر گريه زاري و قسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_223
_همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور قانون يعني چي!
و با غضب شماره خانواده هامون و خواست كه يلدا يهو وا رفت و زير لب و طوري كه فقط من بشنوم گفت:
_بابام...بابام نه عماد!يه غلطي كن...
و منتظر نگاهم كرد كه...
بدجنسيم گل كرد و به تلافي اين كاراش خيلي خونسرد گفتم:
_آره زنگ بزنيد هم به پدر ايشون و هم پدر خودم!
و لبخند حرص دراري به يلدا زدم كه دندوناش و محكم روهم فشار داد و خشمگين نگاهم كرد كه ابرويي براش بالا انداختم و صداي مامور و شنيدم:
_خيلي خب باهم ميريم كلانتري تا تكليفتون روشن شه
و ماشين گست اشاره كرد كه يلدا آروم و طوري كه فقط من متوجه شم گفت:
_با من لج ميكني آره؟باشه بذار بابام بياد منم بهش ميگم كه به زور من و از خونه آوا دزديدي آوردي اينجا
و رو ازم گرفت كه خودم و كنترل كردم تا نخندم و فقط به مسيرم ادامه دادم!
ديگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقي نداشت كه آقا سهراب بخواد بدونه باهميم و برعكس فكر ميكردم كه اينطوري از علاقه ي من به يلدا يا شايدم يلدا به من مطلع ميشه و دوباره روزاي خوبمون برميگرده!
غرق همين افكار بودم كه رسيديم كنار ماشين و حالا قبل از سوار شدن صداي ناآشنايِ مردونه اي رو پشت سرم شنيدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸 #پارت_222 _شايد دختراي دانشگاه بد سليقن!ضمنا آدم باید دلش جوون باشه که خب ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸
#پارت_223
زنگ خطري به اين معني كه آقا بهزاد و رفقاش وارد استخر شده بودن و حالا ما نه راه پيش داشتيم و نه راه پس!
حس ميكردم ديگه همه چي تمومه كه عماد لباسامون و حوله هارو جمع كرد و آروم گفت:
_فقط بيا دنبالم!
دنبالش راه افتاده بودم و نميدونستم سرانجاممون چي ميشه كه اين بار باباش صداش زد:
_عماد،كجايي؟!
و عماد در حالي كه با دست خاليش ميكوبيد تو سرش جواب داد:
_الان ميام خدمتتون!
و قبل از اينكه ما اونارو ببينيم يا اونا مارو چپيديم تو يه اتاق كوچيك كه نميدونستم كجا بود...
با بيرون رفتن عماد نشستم توي اتاق و با فكر به وسايلام كه توي خونه بود و وضعيت الانم با دلهره نفسي گرفتم كه صدايي شنيدم،
صداي شپلقي كه نميدونم روي چي و كي بود و حالا با شنيدن صداي ناآشنايِ يه مرد كم مونده بود كه از خنده روده بر بشم:
_توام خوب چيزي هستي عماد!
و بعد هم پيچيدن صداي خنده ي چندتا مرد توي فضاي استخر.
حالا فهميده بودم كه اون صدا انگاري در اثر برخورد دستي به روي ماتحت عماد جان ايجاد شده بود!
تو دلم ميخنديدم كه جواب عماد و شنيدم:
_اما خب به شما كه نميرسم عموجان!
و آقا بهزاد ادامه داد:
_تو از هيچ لحاظي به بهروز نميرسي
و بين خنده هايي كه دوباره پيش اومده بود ادامه داد: _نشونش بده بهروز نشون بده تا بفهمه چي ميگم!
با شنيدن اين حرفا حسابي سرخ شده بودم و داشتم فكر ميكردم بعد از اين چطور بايد با عماد چشم تو چشم بشم كه صداش و شنيدم:
_نه باباجون حرفت سنده من نميخوام چيزي ببينم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_223
پاهام شل شد واسه رفتن،
قلبم به شدت تو سینم میکوبید،
من دوستش داشتم؟
سر از کارام درنمیاوردم،
حرفهاش بلا سرم آورده بود!
بد بلایی سرم آورده بود که در عین حال بدی عین احمقا داشتم لبخند میزدم،
چهرش لحظه ای از جلو چشمام کنار نمیرفت که رسیدم در خونه و زنگ و زدم،
هنوز تکیه داده بود به ماشین و نگاهم میکرد که همزمان با باز شدن در گفتم:
_یلدای توهم مبارک!
و رفتم تو خونه...
به محض ورود به خونه خاله مینا شروع کرد:
_کجا بودی تا الان؟
و پژمان که پشت سرش ایستاده بود گفت:
_بیا برو لباس هات و عوض کن تا مریض نشدی
لبخندی به جفتشون زدم:
_سلام!
خاله چپ چپ نگاهم کرد:
_200 بار بهت زنگ زدیم دریغ از جواب،تو این هوا کجا بودی؟
رفتم سمت اتاقی که توش ساکن بودم و گفتم:
_رفتم ساحل بعدش هم واسه شام رفتم رستوران الان هم برگشتم!
بلافاصله صداش و شنیدم:
_رستوران؟اونم تنهایی؟
با رسیدن به اتاق جلو آینه ایستادم،
اون لبخند هنوز رو لبهام بود و با یادآوری اتفاقات امشب هی عمیق ترهم میشد!
خاله با صدای جیغش تکرار کرد:
_با توعم!
انقدر صداش بلند و جیغ بود که هرچی زده بودم پرید و جواب دادم:
_آره تنها...مگه تنهایی نمیشه رستوران رفت؟
تو چهارچوب در که ایستاد
از تو آینه دیدمش،
زل زده بود بهم که نگاهش کردم:
_جان؟
پوفی کشید:
_موهات و خشک کن!
چشمکی بهش زدم:
_چشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_223
با رسیدن تهمینه و اون سینی نوشیدنی های رنگی رنگی توی دستش، کمی ادامه ماجرا به تعویق افتاد و من هم با نوشیدن یکی دو قلوپ از آب طالبیم جون تازه ای گرفتم و قندم برگشت و هم شریف تونست نفسی بگیره،شریفی که
پیشونیش خیس از عرق بود و من بعید میدونستم این تر بودن پیشونیش بخاطر گرمای هوا باشه وقتی باد کولر خونه رو حسابی خنک کرده بود!
بااین حال نمیشد تا صبح خودمون و مشغول کنیم که دوباره ماجرا از سر گرفته شد،
بازهم آقای شریف سوال داشت:
_سوال مادرت و جواب ندادید،
شما چجوری باهم آشنا شدید؟
و قبل از اینکه شریف چیزی بگه ادامه داد:
_تو بگو...
و این تو،
من بودم...
منی که نمیدونستم باید چه داستانی سرهم کنم،
منی که شریف بهم نگفته بود چه داستان آشنایی ای باید براشون تعریف کنم و حالا همچو خر تو گل گیر کرده بودم و تنها کاری که ازم برمیومد زرت و زرت
لبخند زدن بود که این کارم خستشون کرد و مامان خانم جناب شریف که انگار خیلی هم از من خوشش نمیومد گفت: