eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_226 بعد از اينكه يه كمي با محمود گپ زدم و شماره تلفني بينمون رد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _همون كه واسش ميمري! گيج نگاهش كردم: _چيزي يادم نيست! پوفي كشيد: _هموني كه واسش كيك سوخته درست كردي! با شنيدن اين حرف زدم زير خنده: _خيليم نسوخته بود! به مثل من خنديد: _علاوه بر آلوچه كيكم دلم ميخواد،اونم دستپخت جنابعالي! نگاهي به ساعت انداختم: _پس يه كاري كن كه تا عصر پيشم باشي،همه كاري ميكنيم با چشماي از حدقه بيرون زده گفت: _همه كار؟ كه لپش و كشيدم: _ آلوچه و ناهار و كيك و البته اگه تو بخواي اون كارا كه دوباره حرصي شد و كشيده اسمم و صدا زد: _عماد! شونه اي بالا انداختم و چند قدمي ازش فاصله گرفتم: _فعلا كه نوبت خوردن آلوچست! و به اون سمت راهي شدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دیگه خبری از اون محسن مغرور و قد نبود که چشم هاش به غم نشست: _تموم این روزها به امید برگشتنت موندم اینجا،موندم تا... دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم: _دیگه ادامه نده،نمیخوام از پرواز جا بمونم...خداحافظ! گفتم و قدم برداشتم واسه رفتن که تنه به تنه شدیم و همین باعث افتادن یه شاخه گل رز قرمز روی زمین شد، گلی که محسن پشتش قایم کرده بود و حالا رو زمین افتاده بود! حتی برنگشت واسه دیدن این صحنه، صحنه ای که اذیتم کرد اما به راهم ادامه دادم، من باید میرفتم... واسه همیشه باید از یاد محسنی که آدم من نبود ،میرفتم... تو نمایشگاه بودم و مشغول جوش دادن یه معامله که بابا از راه رسید، از رو صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم: _سلام...برگشتین؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _چند ساعتی میشه،مامانت گفت بیام اینجا میدونستم میخواد راجع به چی حرف بزنه که دیگه پیگیر نشدم: _خیلی خب،رسیدن به خیر! و دوباره برگشتم واسه تموم کردن اون معامله و این تا وقتی که بابا یه چرخی تو نمایشگاه بزنه ادامه پیدا کرد و حالا روبه روی هم نشسته بودیم که یه قلپ از قهوه اش خورد و گفت: _خالت میخواد برگرده آلمان سری به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم ادامه داد: _چند ماه گذشته ولی تو هنوز تکلیف و روشن نکردی اونا که مسخره تو نیستن تکیه دادم به صندلی: _میدونم مامان پرتون کرده ولی من خودمم نمیدونم کجای زندگی وایسادم،تکلیف خودمم معلوم نیست چه برسه به تکلیف هستی! بابا پوزخندی زد: _تا چند وقت پیش که از این خبرها نبود،حالا چیشده؟ نمیدونستم باید چی بگم، هیچ چیز گفتنی نبود که بلند شدم: _چیزی نشده،من فقط به زمان بیشتری احتیاج دارم. بلند شد و روبه روم ایستاد: _دیگه زمانی نیست،به اندازه کافی وقت داشتی من واسه همین امشب قرار یه خواستگاری رسمی میزارم و تاریخ عقد و عروسی روهم تعیین میکنم...زود بیا خونه! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _مامان هم جراح هستن البته اونور خیلی کار نمیکنن این بار مامان خانمش سرش و به بالا و پایین تکون داد: _خوبه،خیلی دلم میخواد با پدر و مادرت هم آشنا شم،کی میان ایران؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، لعنتی راجع به اومدن مامان اینا از سوئیس هم حرف نزده بودیم و این یکی دیگه از سوالهای پدر و مادر شریف بود که این بار قبل از رخ دادن هر فاجعه دیگه ای شریف جواب داد: _فکر نمیکنم حالاحالاها برگردن، همین چند ماه پیش واسه دیدن جانااومده بودن ایران و فکر نمیکنم به این زودی بیان! این یکی هم به خیر گذشت و مامان شریف نگاهش و بین هردومون چرخوند: _ولی اصلی ترین سوال من و جواب ندادید،دلم میخواست ماجرای آشناییتون و بشنوم شریف بازهم فریاد رس شد: _اونم بعدا بهتون میگیم، نمیشه که تو همین جلسه اول همه چیز و گفت! و بازهم خندید،لابه لای خنده هاش و واسه طبیعی جلوه کردن ماجرا نگاهی هم به من مینداخت و شاید میخواست یه عشق دروغین بین خودمون بسازه و بقیه ببینن و باورش کنن،هرچی که بود