eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_227 _همون كه واسش ميمري! گيج نگاهش كردم: _چيزي يادم نيست! پوفي كشي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقيقه اي ميشد كه از خوردن غذا سير شده بودم اما شكم يلدا انگار سير شدني نبود كه هي ميخورد و به نتيجه اي هم نميرسيد! انقدري وضعيت خنده دار بود كه سعي ميكردم نگاهش نكنم، دختره ي پررو نشسته بود روبه روم و همينطور كه فقط ميخورد هر چند ثانيه يه بار با اخم به من نگاه ميكرد و بعد چشم ازم ميگرفت و قاشق بعدي و آماده ميكرد! حالا ديگه انقدر اين كار تكرار شد كه بي هوا زدم زير خنده: _يلدا ميخواي ناراحتيت و نشون بدي فقط با بالا پايين انداختن ابروهات به نتيجه نميرسيا! گيج نگاهم كرد كه شونه اي بالا انداختم: _مثلا بايد مثل دخترا قهر كني چيزي نخوري يا حداقل كمتر بخوري! و صداي خنده هام بالاتر رفت كه غذاي تو دهنش و قورت داد و بعد از اينكه دماغش و بالا كشيد جواب داد: _قهر باشم يا آشتي دليلي نميشه كه گشنه بمونم! و چپ چپ نگاهم كرد كه گفتم: _حالا زياد نخور تا عصر باهميم بذار جا داشته باشي واسه چيزاي ديگه! و لبخند كجي زدم كه قاشق و چنگال و زمين گذاشت: _نه ديگه من سير شدم تا عصر بمونم كه چي؟! لبخند رو لبم ماسيد: _يعني فقط بخاطر اينكه سير شي باهام اومدي؟ يه نفس دوغش و سركشيد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفش و زد بی هیچ معطلی نمایشگاه رو ترک کرد. با رفتنش دستی تو صورتم کشیدم،نمیدونستم باید چیکار کنم، نمیدونستم تا کجا میخوام به این بازی ادامه بدم، تا کجا میخوام به دوستداشتن الی ادامه بدم... الی ای که حتی بعد از جداییش هم راضی به ازدواج با من نبود... زنی که هیچ علاقه ای بهم نداشت اما انقدر تو قلبم نفوذ داشت که چشم هام بسته شده بود رو هستی و علاقه صادقانه اش! نگاهی به ساعت انداختم، از 1 میگذشت و من فقط چند ساعت تا خواستگاری اجباریم وقت داشتم! تو خودم بودم، درگیر احساسی بودم که واسه هرکسی جز خودم خنده دار بود... هیچکس باور نمیکرد من بخاطر یه علاقه یه طرفه، اول گند زدم به زندگی الی و حالا دارم گند میزنم به زندگی خودم! روزها بود که ازش خبری نداشتم روزها بود که اون سیمکارت لعنتیش خاموش بود اما دلم روشن! دلم به این علاقه یه طرفه روشن بود بااینکه بارها توسط الی پس زده شده بود، بااینکه اون من و نمیخواست! انقدر با خودم فکر کردم که این روز کوتاه زمستونی به پایان رسید، هوا تاریک شده بود و باید میرفتم خونه... مطمئن بودم این خواستگاری سرانجامی نداره اما نمیخواستم حرمتی هم شکسته بشه شاید بهتر بود حرفهام و فقط با هستی میزدم و بهش میگفتم، همه چیز و بهش میگفتم و ازش میخواستم که به همه بگه اون مخالف ازدواجه و هردومون خلاص شیم! هستی بره پی زندگیش و من تو همین انتظار عمرم و بگذرونم... با رسیدن به خونه مامان جلوی در ورودی به انتظارم ایستاده بود که زیر لب سلامی گفتم و از کنارش رد شدم و همزمان صداش و شنیدم: _با هزار بدبختی خالت و راضی کردم که امشب بیان اینجا واسه تموم کردن حرفهامون پس اون اخمات و باز کن بعدش هم دوش بگیر و یه دست لباس مرتب واسه امشب بپوش! جوابی ندادم و به سمت اتاق رفتم، آماده شدم اما نه واسه خواستگاری، واسه حرف زدن با هستی و وقتی از اومدنشون با خبر شدم رفتم پایین... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باعث شد تا این گفت و گو ختم به خیر بشه و حالا چند ثانیه ای بود که سکوت بینمون حاکم شده بود که زیر چشمی نگاهی به شریف انداختم،پا روی پاانداخته بود و چیزی نمیگفت که خدمتکارشون به سمتمون اومد: _آقا میز شام و چیدم ،لطفا تشریف بیارید سالن غذاخوری! تو دلم ‘اوهو’ یی گفتم،پس واسه غذاخوردنشون هم سالن داشتن و البته خیلی تو این فکر نموندم،بیشتر به فکر میز عیونی ای بودم که قرار بود پشتش بشینم و البته فقط میتونستم بهش ناخنک بزنم! طولی نکشید که سر میز شام حاضر شدیم، حدسم درست بود، سه چهار جور غذای خفن روی میز بود و من که دختر یه آقا و خانم دکتر بودم نمیتونستم خیلی ندیده بازی دربیارم و ناچار داشتم طبیعی رفتار میکردم و از من طبیعی تر شریف نقش بازی میکرد که ظرفم و تو دستش گرفت و برام غذا کشید: _میدونم که رژیمی و نمیتونی خیلی غذا بخوری ولی امشب باید یه کمی از این غذاها بخوری! متعجب شدم اما به روی خودم نیاوردم، حتما رژیم داشتن تو اینجور خانواده ها کلاس خاص خودش و داشت که لبخندی زدم،میخواستم بگم چون همین یه شبه عیب نداره،میخواستم بگم اون بشقاب و پر کن و بده به من یه جوری که از خوردن خسته شم و‌برم کنار اما قبل از اینکه من چیزی بگم مامانش گفت: _نه نه...