°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_228 چند دقيقه اي ميشد كه از خوردن غذا سير شده بودم اما شكم يلدا ان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_229
_خيلي گشنم بود عماد،دست پخت آواهم دوست ندارم اين شد كه اومدم!
و ريز ريز خنديد كه با حرص چشمام و باز و بسته كردم و قبل از اينكه چيزي بگم يلدا ادامه داد:
_نميخواد چيزي بگي خودم الان زنگ ميزنم ١٢٥
و بلند تر از قبل خنديد كه متعجب گفتم:
_يعني چي؟
كه يه لحظه صداي خنده اش افتاد:
_آتش نشاني بياد خاموشت كن ديگه!
و دوباره خنديد كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و بلند شدم:
_يه آتش نشاني بهت نشون بدم كيف كني!
و كليد خونه دماوند و از جيبم درآوردم:
_تا عصر اونجاييم،اگه خواستي آدرس اونجارو به آتش نشاني بده،البته جهت خاموش كردن خودت!
و دست به سينه زل زدم بهش كه بعد از اينكه به ميز نگاه كرد و خيالش راحت شد كه همه چي و خورده و چيزي از قلم ننداخته بلند شد و جواب داد:
_خيلي ممنون بابت نهار من خودم يه ماشين ميگيرم ميرم
و با يه لبخند ژكوند خواست از كنارم رد شه كه بازوش و گرفتم و برگردوندمش سمت خودم و صورتم و به گوشش نزديك كردم و آروم لب زدم:
_آخه تو كه ميدوني اول و آخرش مال هيچكسي نيستي جز من،اين ديوونه بازيات چيه؟
و ازش فاصله گرفتم كه حالا انگار از شنيدن حرفم هم غافلگير شد و هم يه جورايي ذوق كرد كه چشم دوخت بهم و فقط يه كلمه زير لب گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_229
بعد از خوردن شام روبه روی هستی نشستم،
بزرگترها مشغول حرف زدن بودن و هردوی ما سکوت کرده بودیم،
هستی و از نظر گذروندم،
تو بلیز بافت صورتی روشنی که براش خریده بودم خوشگل شده بود اما این خوشگلی تو دلم راه به جایی نمیبرد،
قلبم ناخواسته متعلق به الی شده بود،
تموم قلبم!
نگاهم و که روی خودش احساس کرد، لبخندی بهم زد و تا چند ثانیه نگاهم کرد که مامان گفت:
_حالا که ما داریم حرف میزنیم، شماهم بیکار نمونید پاشید برید حرفهاتون و بزنید
و نگاهش و بین من و هستی چرخوند که مطابق حرف مامان بلند شدم که هستی پالتوش و تنش کرد و گفت:
_میریم گلخونه!
مخالفتی نکردم و کاپشنم و پوشیدم و راهی گلخونه بزرگ تو حیاط شدیم،
همینطور که قدم میزدیم پرسیدم:
_حالا چرا گلخونه اونم تو این سرما؟
نفسش و فوت کرد بیرون و خیره به بخاری که تو هوا مشهود بود گفت:
_دلم میخواست اونجا باهم حرف بزنیم
سری تکون دادم و همزمان با رسیدن به گلخونه در و باز کردم و بعد از هستی وارد گلخونه شدم،
با آرامشی که تا حالا نظیرش و تو وجودش ندیده بودم لبخند میزد و گلهارو نگاه میکرد که نشستم رو صندلی گوشه گلخونه و گفتم:
_نمیدونستم عاشق گل و گیاهی
سرچرخوند سمتم:
_خیلی چیزها هست که تو نمیدونستی، خیلی چیزهاهم هست که من نمیدونستم!
با تعجب ابرویی بالا انداختم:
_چه فلسفی!
گلخونه رو دور زد،
ظاهرا تموم حواسش پی اینجا و زیبایی هاش بود اما ما واسه حرف زدن اومده بودیم!
زیپ کاپشنم و بالا کشیدم و گفتم:
_بیا بشین باهم حرف بزنیم
به حرفم گوش کرد و رو صندلی ای که یه کم باهام فاصله داشت نشست:
_خب حرف بزنیم
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_میخوام امشب راجع به مسئله مهمی باهات حرف بزنم، تو باید یه سری چیزهارو بدونی!
تو سکوت منتظر ادامه حرفم موند که گفتم:
_هستی من...
من نمیتونم...
گفتنش برام سخت بود،
بعد از گذشت چند ماه سخت بود حرف از لرزیدن دل زد!
حرفم نصفه نیمه مونده بود و داشتم با خودم کلنجار میرفتم واسه چجوری گفتنش که لبخندی زد:
_تو نمیتونی با من ازدواج کنی...
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که بلند شد و روبه روم ایستاد:
_چون عاشق اون دختره ای..
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_229
مجبورش نکن معین جان،میگم تهمینه واسه جانا غذای رژیمی بیاره!
لبخندم از رو لبام محو شد و مامانش ادامه داد:
_اینطوری جاناهم غذای مورد علاقش و میخوره و برنامه رژیمش هم بهم نمیخوره!
با لبخند نگاهم کرد اما من نمیتونستم لبخند بزنم،
من دلم میخواست دو دستی بزنم تو سرم و بگم دروغه،
بگم رژیم چی؟
کشک چی؟
بگم هیچوقت تو عمرم هیچ رژیمی نگرفتم و نخواهم گرفت اما دیر شد،
خیلی زود دیر شد که شریف لعنتی،
این مرد نفرت انگیز بشقاب و روی میز گذاشت و با دستور مامان جونش خدمتکارشون خیلی زود با یه ظرف
بزرگ سالاد اومد و کنار صندلیم ایستاد:
_این هم سالاد رژیمی برای شما،نوش جان...
گفت و سالاد و روی میز و جلوی من گذاشت،با تنفر به سالاد سبزیجاتی که نخورده داشت حالم و بد میکرد نگاهی انداختم،زهر میخوردم بهتر از این سالاد بود بااین وجود نزاشتم بغضم بگیره و همه چی بره رو هوا و فقط نفس عمیقی کشیدم:
_اوه خیلی ممنون،این دقیقا همون سالاد مورد علاقه رژیمی منه!
مامانش زل زد تو چشمام:
_پس بخور عزیزم!
و نیمخیز شد و یه ظرف پر از گوشت و مخلفات خفن و تحویل شریف داد:
_توهم غذای مورد علاقت و بخور عزیزم...
نگاهی به ظرف غذای شریف انداختم،
غلط نکنم استیک بود که بینیم و بالا کشیدم و هرچند سخت اما چشم از میز خوشمزه شام گرفتم و به سالاد خودم نگاه کردم،ناهار که نتونسته بودم بخورم،
حالا باید بااین سالاد هم شبم و سر میکردم که دوباره عمیق نفس کشیدم...