°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_229 _خيلي گشنم بود عماد،دست پخت آواهم دوست ندارم اين شد كه اومدم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_230
_بابام!
سرم و چند بازي به اطراف تكون دادم:
_باباتم راضي ميكنم،اصلا دوماد بهتر از من از كجا ميخواد پيدا كنه؟
و چرخي جلوش زدم:
_خوشتيپ نيستم كه هستم...
تحصيل كرده نيستم كه هستم...
از همه مهم تر،
عاشقت نيستم كه...
پريد تو حرفم:
_كه نيستي!
با اخم گفتم:
_اگه نبودم كه انقدر پيگيرت نبودم
سريع جواب داد:
_اگه بودي كه...
و اين بار من حرفش و قطع كردم:
_ببين يلدا،من هم عاشقتم ،هم شوهرتم!
اين و تو اون مخ پوكت بگنجون!
كيفش و رو شونش جابه جا كرد و راه افتاد:
_شوهري كه بابام قبولش نداره!
كنارش قدم برداشتم:
_مهم قلبِ توعه كه هنوز واسه من ميزنه!
و بين راه ايستادم كه متعجب برگشت به سمتم:
_چيشد؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_230
ناباورانه نگاهش کردم:
_چی داری میگی؟
تا الان بازی درآورده بود که لبخند از رو لبش محو شد و پوزخندی تحویلم داد:
_مگه نمیخواستی همینارو بگی؟
من خودم همه چی و میدونم.
بلند شدم و روبه روش وایسادم:
_هستی من نمیخواستم اینطوری بشه ،نمیخواستم...
حرفم و قطع کرد:
_تموم این مدت بازیم دادی،
تموم این مدت فکرت پیش اون بود حتی وقتی که ازدواج کرده بود،
هیچوقت نمیبخشمت!
نگاهش و ازم گرفت و به سرعت از گلخونه رفت بیرون...
#هستی
تموم احساساتم به بازی گرفته شده بود،
بخاطرش از همه چی گذشته بودم،
عاشقانه دوستش داشتم اما اون تموم این مدت به فکر یکی دیگه بود،
حتی وقتی من و میبوسید حتی وقتی تو آغوشش بودم!
خوب میفهمیدم از همون روز که تو کافه اون دختر و دید عوض شده بود،
قبلا فکر مشغولی داشت اما بعد از اون دیدار همه فکرش مشغول اون شد،
شک بهش وقتی که تعقیبش کردم و تو رستوران باهم دیدمشون به یقین تبدیل شد...
حالا من مونده بودم و دلی که شکسته بود،
من مونده بودم و کلافگی از دست خودم که چرا به همین سادگی بهش تن داده بودم و حالا هیچ آینده ای باهم نداشتیم!
مسیر حیاط تا خونه انگار چندبرابر قبل شده بود که هرچی میرفتم نمیرسیدم،
پشت سرهم با آستین لباسم اشک هام و پاک میکردم و اشک های بعدی سریع جایگزین قبلی ها میشدن،
احمقانه براش گریه میکردم...
برای مردی که خائنی بیش نبود!
تو حال خودم بودم که صداش و پشت سرم شنیدم:
_هستی..
نمیخواستم بیش تر از این جلوش خورد شم که تو همون قدم ایستادم اما برنگشتم سمتش و سیاوش ادامه داد:
_من دنبال بازی دادن تو نبودم...اصلا همچین قصدی نداشتم.
تو دلم به حرفش خندیدم،
داشت همه چی و انکار میکرد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_230
شب سختی بود،بیشتر از اونی که فکر میکردم بهم سخت گذشت و حالا که داشتیم از حضور خانواده شریف مرخص میشدیم حس رهایی از زندان و داشتم که به محض خروج از خونشون لم دادم رو صندلیم و آخیشی گفتم:
_خدا رحم کرد چیزی لو نرفت
حواسش به مسیر پیش رو بود که جواب داد:
_آره خدا رحم کرد که من برخلاف تو حواسم به همه چی بود
رو کردم به سمتش:
_خیلی چیزهارو هماهنگ نکرده بودیم،
من چجوری باید جواب سوال های خانواده شمارو میدادم؟
شونه بالا انداخت:
_بالاخره میتونستی یه تخصص واسه بابات جور کنی،آخه با کدوم عقلی گفتی پدرت متخصص زنانه؟
فکر کنم یه کم دیگه پیش میرفتی بهشون میگفتی تو مطب بابات هم باهم آشنا شدیم!
بی اختیار خنده ام گرفت:
_نه دیگه اونجا نمیشد باهم آشنا بشیم،
شما چرا باید بیاید مطب دکتر زنان؟
یه جوری سر چرخوند سمتم،
یه جوری پر معنی و مفهوم نگاهم کرد که خندیدن یادم رفت و صاف نشستم رو صندلیم:
_به هرحال خوبه که ماجرا لو نرفت...