°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_231 جدي نگاهش كردم: _بگو ببينم،قلبت واسم ميزنه؟! لبش و به دندون گر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_232
دماغش و با حالت بامزه اي بالا كشيد:
_اولا شيطون غلط ميكنه بخواد سربه سر ما بذاره،دوما تو جرأت نداري از اون پسرا باشي كه به حرف شيطون گوش بده!
و لبخند حرص دراري تحويلم داد كه جلوي در خونه ماشين و نگهداشتم:
_كه من جرأت ندارم؟هوم؟!
و نگاهم و خمار كردم كه با مشت محكم كوبيد به بازوم:
_نميام،من نميام!
نگاهم و رو لباش ثابت نگهداشتم:
_يعني تو دلت نميخواد؟
حالا ديگه چشماش از حدقه بيرون زد:
_چ...چي؟معلومه كه نه...اصلا دلم نميخواد...فكر كردي من از اوناشم؟
تند تند حرف ميزد و من كه هيچي از حرفاش نميفهميدم چشمام و باز و بسته كردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم:
_بوس...بوس دلت نميخواد؟!
كه يه دفعه ساكت شد و آب دهنش و با صدا قورت داد:
_هميشه حرفت و كامل بزن!
چونش و بين دوتا انگشتم گرفتم و صورتش و سمت خودم چرخوندم:
_آخه من كي با تو كاري داشتم كه حالا دفعه دومم باشه؟
ومنتظر نگاهش كردم كه تو همون حال آروم خنديد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_232
جلوتر از بقیه راه افتادم،
سیاوش حتی نگاهمم نمیکرد و حق هم داشت،
با چه رویی میخواست نگاهم کنه؟
از کنارش رد شدم و تو حیاط منتظر اومدن مامان اینا شدم که خاله دستم و گرفت و گفت:
_سیاوش حرفی زده؟کاری کرده؟
لبخند تلخی تحویلش دادم:
_نه...
بلافاصله جواب داد:
_من میدونم که سیاوش یه غلطی کرده
و با صدای بلند سیاوش و صدا زد:
_تو بگو چه خبره؟
سیاوش به من و من افتاده بود که گفتم:
_همه چی تموم شد خاله...خداحافظ
و دیگه صبر نکردم وهمراه بقیه راه خروج از این خونه رو در پیش گرفتم...
#الی
لم داده بودم رو مبل جلوی تلویزیون و داشتم تخمه میخوردم که سوگند از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن من تقریبا جیغ زد:
_مامانم برگرده سکته میکنه از دست من و تو!
نگاهی به سر تا سر خونه انداختم فقط دو روز قرار بود تو نبود پدر و مادر سوگند من اینجا باشم و حالا هیچی تو خونه سرجاش نبود که نشستم و گفتم:
_باباتم همینطور!
چپ چپ نگاهم کرد:
_پاشو جمع و جور کن...تو که مهمون نیستی فاز مهمونی گرفتی
تلویزیون و خاموش کردم:
_باز تو یادت رفت من یه دختر افسرده ام که...
حرفم و قطع کرد:
_که از شوهرش جدا شده بعد از دو ماه زندگی!
قشنگ داشت با لحن خودم اجرا میکرد که چشمهام گرد شد:
_داری من و مسخره میکنی؟
نشست کنارم و سری به نشونه تایید تکون داد:
_همه افسرده ها مثل تو باشن!
نفس عمیقی کشیدم:
_یه کم خل و چل بازی درآوردم باورت شد که حالم خوبه؟
سر چرخوند سمتم:
_حتما حالت خوبه که از اونور سیاوش و میپرونی از اینور محسن و پس میزنی!
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_سیاوش که تکلیفش معلومه هزار بار هم گفتم،ولی در مورد محسن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_232
و این بله باعث شد تا شریف از ماشین پیاده شه و من دوباره لم بدم...
ساعت حدود 11 شب بود و از صبح سرپا بودم که دستی به سر و گردنم کشیدم تا خستگیم در بره و از پنجره کنارم نگاهی به شریف انداختم،
مردی با هیکل ورزیده و قد و بالای بلند که کت به تن نداشت و مثل اکثر اواقات پیرهن سفیدی پوشیده بود،
مردی که انگار با همه فرق داشت،
با هرکسی که میدیدم،
با همه مردهای دیگه و نمیدونستم این تفاوت برای چیه...
اصلا نمیدونستم چرا دارم از پنجره نگاهش میکنم و تموم حواسم هم پی اش بود ،
دیگه داشت شمار دفعاتی که اینطور غرقش میشدم،
اینطور قلبم پر سر و صدا میکوبید از دستم در میرفت که در ماشین باز شد،
انقدر تو فکر بودم که حتی نفهمیدم شریف برگشته و حالا در سمت من رو هم باز کرده بود که جا خورده کمی عقب رفتم و شریف متعجب شد:
_خوبی؟
و پلاستیک غذاهارو به سمتم گرفت،
زیر لب ‘خوبم’ ی گفتم و بعد پلاستیک و ازش گرفتم،
فکر میکردم یه برگر میخره و برمیگرده اما به جز دوتا ساندویچ برگر،
یه ظرف سیب زمینی ژامبون و پنیر هم گرفته بود که هیچی نشده دهنم آب افتاد و شریف در و بست و ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست:
_بخور
یکی از برگرهارو درآوردم و به سمتش گرفتم:
_یه چیزی تو خونه میخوردم،
نیازی به این کارا نبود
دستم و پس زد:
_همش مال توئه،
من به اندازه کافی غذا خوردم
شکمو بودم ولی دیگه نه در این حد که جواب دادم:
_من که تنهایی نمیتونم
با کمی مکث صداش و شنیدم:
_خیلی خب،
پس من هم کمکت میکنم!
و یکی از برگرها نصیب شریف شد،
حالا برای اولین بار داشتیم تو ماشین باهم غذا میخوردیم...