eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_231 جدي نگاهش كردم: _بگو ببينم،قلبت واسم ميزنه؟! لبش و به دندون گر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دماغش و با حالت بامزه اي بالا كشيد: _اولا شيطون غلط ميكنه بخواد سربه سر ما بذاره،دوما تو جرأت نداري از اون پسرا باشي كه به حرف شيطون گوش بده! و لبخند حرص دراري تحويلم داد كه جلوي در خونه ماشين و نگهداشتم: _كه من جرأت ندارم؟هوم؟! و نگاهم و خمار كردم كه با مشت محكم كوبيد به بازوم: _نميام،من نميام! نگاهم و رو لباش ثابت نگهداشتم: _يعني تو دلت نميخواد؟ حالا ديگه چشماش از حدقه بيرون زد: _چ...چي؟معلومه كه نه...اصلا دلم نميخواد...فكر كردي من از اوناشم؟ تند تند حرف ميزد و من كه هيچي از حرفاش نميفهميدم چشمام و باز و بسته كردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم: _بوس...بوس دلت نميخواد؟! كه يه دفعه ساكت شد و آب دهنش و با صدا قورت داد: _هميشه حرفت و كامل بزن! چونش و بين دوتا انگشتم گرفتم و صورتش و سمت خودم چرخوندم: _آخه من كي با تو كاري داشتم كه حالا دفعه دومم باشه؟ ومنتظر نگاهش كردم كه تو همون حال آروم خنديد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 جلوتر از بقیه راه افتادم، سیاوش حتی نگاهمم نمیکرد و حق هم داشت، با چه رویی میخواست نگاهم کنه؟ از کنارش رد شدم و تو حیاط منتظر اومدن مامان اینا شدم که خاله دستم و گرفت و گفت: _سیاوش حرفی زده؟کاری کرده؟ لبخند تلخی تحویلش دادم: _نه... بلافاصله جواب داد: _من میدونم که سیاوش یه غلطی کرده و با صدای بلند سیاوش و صدا زد: _تو بگو چه خبره؟ سیاوش به من و من افتاده بود که گفتم: _همه چی تموم شد خاله...خداحافظ و دیگه صبر نکردم وهمراه بقیه راه خروج از این خونه رو در پیش گرفتم... لم داده بودم رو مبل جلوی تلویزیون و داشتم تخمه میخوردم که سوگند از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن من تقریبا جیغ زد: _مامانم برگرده سکته میکنه از دست من و تو! نگاهی به سر تا سر خونه انداختم فقط دو روز قرار بود تو نبود پدر و مادر سوگند من اینجا باشم و حالا هیچی تو خونه سرجاش نبود که نشستم و گفتم: _باباتم همینطور! چپ چپ نگاهم کرد: _پاشو جمع و جور کن...تو که مهمون نیستی فاز مهمونی گرفتی تلویزیون و خاموش کردم: _باز تو یادت رفت من یه دختر افسرده ام که... حرفم و قطع کرد: _که از شوهرش جدا شده بعد از دو ماه زندگی! قشنگ داشت با لحن خودم اجرا میکرد که چشمهام گرد شد: _داری من و مسخره میکنی؟ نشست کنارم و سری به نشونه تایید تکون داد: _همه افسرده ها مثل تو باشن! نفس عمیقی کشیدم: _یه کم خل و چل بازی درآوردم باورت شد که حالم خوبه؟ سر چرخوند سمتم: _حتما حالت خوبه که از اونور سیاوش و میپرونی از اینور محسن و پس میزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _سیاوش که تکلیفش معلومه هزار بار هم گفتم،ولی در مورد محسن... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و این بله باعث شد تا شریف از ماشین پیاده شه و من دوباره لم بدم... ساعت حدود 11 شب بود و از صبح سرپا بودم که دستی به سر و گردنم کشیدم تا خستگیم در بره و از پنجره کنارم نگاهی به شریف انداختم، مردی با هیکل ورزیده و قد و بالای بلند که کت به تن نداشت و مثل اکثر اواقات پیرهن سفیدی پوشیده بود، مردی که انگار با همه فرق داشت، با هرکسی که میدیدم، با همه مردهای دیگه و نمیدونستم این تفاوت برای چیه... اصلا نمیدونستم چرا دارم از پنجره نگاهش میکنم و تموم حواسم هم پی اش بود ، دیگه داشت شمار دفعاتی که اینطور غرقش میشدم، اینطور قلبم پر سر و صدا میکوبید از دستم در میرفت که در ماشین باز شد، انقدر تو فکر بودم که حتی نفهمیدم شریف برگشته و حالا در سمت من رو هم باز کرده بود که جا خورده کمی عقب رفتم و شریف متعجب شد: _خوبی؟ و پلاستیک غذاهارو به سمتم گرفت، زیر لب ‘خوبم’ ی گفتم و بعد پلاستیک و ازش گرفتم، فکر میکردم یه برگر میخره و برمیگرده اما به جز دوتا ساندویچ برگر، یه ظرف سیب زمینی ژامبون و پنیر هم گرفته بود که هیچی نشده دهنم آب افتاد و شریف در و بست و ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست: _بخور یکی از برگرهارو درآوردم و به سمتش گرفتم: _یه چیزی تو خونه میخوردم، نیازی به این کارا نبود دستم و پس زد: _همش مال توئه، من به اندازه کافی غذا خوردم شکمو بودم ولی دیگه نه در این حد که جواب دادم: _من که تنهایی نمیتونم با کمی مکث صداش و شنیدم: _خیلی خب، پس من هم کمکت میکنم! و یکی از برگرها نصیب شریف شد، حالا برای اولین بار داشتیم تو ماشین باهم غذا میخوردیم...