eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_232 دماغش و با حالت بامزه اي بالا كشيد: _اولا شيطون غلط ميكنه بخوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بهت رو ندادم كه كاري نكردي وگرنه تو كه... پوفي كشيدم و پريدم وسط حرفش: _اينطوري كه ميگي فقط به خودت توهين ميكني و شونه اي بالا انداختم: _از ما گفتن بود! گيج شده بود: _يعني چي؟! ابرويي بالا انداختم و لپش و كشيدم: _يعني فكر كنم خانم يادش رفته با چه حيله و زرنگ بازي اي من و تور كرده! و مستانه خنديدم كه اين بار يلدا لپ من و كشيد و به ظاهر ريلكس جواب داد: _جناب عماد خان من فقط ميخواستم حالت و بگيرم ولي حالا نگاه كن،كيه كه عاشق شده؟ و خودش جواب خودش و داد: _تو! كيه كه هرجور شده ميخواد من و داشته باشه؟ تو! كيه كه... حرفش و قطع كردم: _كيه كه من و عاشق كرده؟ لبخند از سر رضايتي زد و همزمان با دادن كش و قوسي به بدنش جواب داد: _من! كه از خنده تركيدم: _اوه چه قاطع! و با مكث ادامه دادم: _جوابت غلط بود،حالا پياده شو كه دستم و گرفت: _كيه كه عاشقت كرده؟ با آرامش نگاهش كردم: _تو با اون طعم لبات! موج نگاهت خنده اش گرفت: _رنگِ چشمات... ناز و ادات! و سر خوش خنديد كه با يه اخم ساختگي گفتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفم و ادامه ندادم که چشم ریز کرد: _ولی در مورد محسن؟ بالشت رو مبل و بغل کردم و گفتم: _هیچی...محسن هم عین سیاوش! یه تای ابروش و بالا انداخت: _عین سیاوش؟من که بعید میدونم،مطمئنم هنوز دوستش داری! با یه کم مکث جواب دادم: _دوست داشتن که همه چی نیست... انتخاب دوباره محسن یعنی دست و پا زدن تو مرداب! خندید: _فکر نکنم انقدرهاهم که میگی ترسناک باشه، اصلا به قیافه محسن میخوره؟ منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _یه لحظه لباسهاش و فاکتور بگیر و فقط تصورش کن تو یه دست لباس میزون! چشم هاش و بست : _موهاشم شونه بزنه روبه بالا... لعنتی هیچی کم نداره...خیلی جنتلمنه! از این که داشت تو رویای محسن خودش و خفه میکرد بی اختیار حرصم گرفت و محکم زدم به بازوش: _بس کن! چشم باز کرد و متعجب گفت: _غیرتی شدی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم! شونه ای بالا انداخت: _حالا تو هی بزن زیرش...ولی منکه میدونم دلت حتی واسه وحشی بازی هاشم تنگ شده! گفت و خندید که بلند شدم و واسه بستن دهن سوگند هم که شده شروع کردم به جمع و جور کردن خونه که گوشیش زنگ خورد و نیشش تا بنا گوش باز شد، قطعا ارسلان پشت خط بود که گوشی رو برداشت وچپید تو اتاقش، با رفتنش همینطور که ظرف های کثیف شام و از رو میز جمع میکردم یاد محسن افتادم، اون حتی بعد از اون حرفهام توی فرودگاه سعی کرد دوباره راضیم کنه، باهام تماس گرفت و یه بار هم که رفتم بیرون جلو روم سبز شد و من هربار پسش زدم.. هربار ناامیدش کردم انقدر که چند روزی میشد که ازش خبری نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پای همه برگه هایی که روی میز بود و نیاز به امضای من داشتن و امضا کردم و کنار گذاشتمشون،بعد از برگشت از دبی حالا همه کارها همونطور که باید داشت پیش میرفت و همین باعث شده بود تا با وجود اینکه به پایان ساعت کاری رسیده بودیم هنوز احساس خستگی نکنم! از پشت میزم بلند شدم،نگاهی به بیرون از اتاقم انداختم،کارمندها داشتن میرفتن و مطابق هرروز علیزاده سرش تو سیستم بود و بیشتر از بقیه کار داشت! علیزاده ای حالا ده روزی میشد که به عنوان نامزد صوریم تو بازی ای که شروع کرده بودم، همدستم بود. تو این روزها منتظر بودم،منتظر رویا که بیاد اینجا و بخواد باهام حرف بزنه،منتظر اینکه بره سراغ علیزاده اما از رویا هیچ خبری نبود! به جز اینکه ماجرارو به گوش بابا اینا رسونده بود هیچ خبر دیگه ای ازش نبود و این مسئله کمی عجیب بود! رویایی که من میشناختم عمرا نمیتونست انقدر خودداری کنه و حالا حتی یک بار هم تا شرکت نیومده بود! سرم و به اطراف تکون دادم،مهم تر از نیومدن رویا و بی خبر بودن ازش رسیدن به اون هدف نهایی بود... به خرید سهام امیری،باید سهامی بیشتر از سهام امیری جمع آوری میکردم،اونهم نه به اسم خودم و بعد دیگه نیازی نبود این بازی و کش بدم و ازدواج با رویارو به تعویق بندازم .