eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_234 _خيلي خب پياده شو و تموم حرفاي امروز و هم فراموش كن،صرفا جهت گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به محض ورود به خونه روي يكي از مبلاي راحتي نشست كه با نفس عميقي كنارش نشستم و دستش و توي دستام گرفتم: _واست كيك درست كنم؟ گوشه چشمي نگاهم كرد: _هنوز طعم سوختگيش و يادم نرفته! و خنديد كه دستش و ول كردم و مايل به سمتش نشستم: _كلا هر چيزي كه بايد فراموش بشه رو از ياد نميبري! و پوفي كشيدم كه صداي خنده هاش آروم و آروم تر شد: _عماد فقط نگاهش كردم كه ادامه داد: _اگه اون حرفارو نميزدي،اگه اون روز اون اتفاقا نمي افتاد حالا عقد كرده بوديم و لازم نبود با هزار دروغ و حيله الان باهم باشيم و نگاه ماتم زدش و ازم گرفت كه خودم و بهش نزديك تر كردم و صورتش و به سمت خودم چرخوندم: _بذار خيالت و راحت كنم يلدا از امروز تا ته دنيا تو مال مني،هر اتفاقي كه ميخواد بيفته بازم تو مال مني! شوق به چشماش برنميگشت كه ادامه دادم: _هزار بار گفتم دو هزار بار ديگه ام ميگم نهايتش اينه كه ميدزدمت،اونوقت پدرت راضي ميشه تلخ اما خنديد: _پس دزدم بودي و من خبر نداشتم! جدي نگاهش كردم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 این بار باید حالیش میکردم، باید بهش میفهموندم که حق نداره بخاطر یه عشق پوچ گند بزنه به احساسات یه دختر دیگه... اون باید میفهمید که انتظارش کاملا بیهودست! سوگند هاج و واج داشت نگاهم میکرد که پریدم بهش: _چیه؟ با صدای پر تعجبی گفت: _یعنی الان میخوای باسیاوش قرار بزاری؟ نوچی گفتم: _میخوام آدمش کنم! منظورم و متوجه نمیشد که گفت: _من برم ظرفهارو بشورم! و رفت تو آشپزخونه. رو مبل به انتظار اومدن سیاوش نشسته بودم، نمیخواستم اینطور بشه اما اون چاره ای برام نزاشته بود و جواب منفی من و جدی نمیگرفت فقط بخاطر گذشته ای که باهم داشتیم! با شندن صدای زنگ گوشی سوگند از رو مبل بلند شدم، سیاوش پشت خط بود که جواب دادم: _بله؟ حسابی توپ توپ بود که با انرژی گفت: _جلوی درم! باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم و رفتم لب پنجره آشپزخونه... از ماشینش پیاده شده بود و خیره به ساختمون منتظر من بود... همینطور که حواسم بهش بود زنگ زدم به 110 و خبر مزاحمتهاش و دادم! سوگند این بار داشت پس میفتاد که هینی کشید: _داری چیکار میکنی؟ بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم... میخوام بخاطر تموم مزاحمتهاش ازش شکایت کنم! جواب سوگند و که دادم دوباره صدای گوشی بلند شد، سیاوش گوشی به دست داشت باهام تماس میگرفت اما این تماس خیلی زود با رسیدن پلیس لغو شد.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چی بود این حس که حتی اختیار چشم هام رو هم نداشتم نمیدونم، اما با یهو چرخیدن علیزاده به سمتم هول شدم و سریع رو ازش گرفتم،یه جوری که انگار اصلا نگاهش نکردم و زل زدم به در و دیوار و با تاخیر صدای علیزاده رو شنیدم: _راستی آقای شریف... خیلی ریلکس جواب دادم: _بله؟ قدم برداشت به سمتم: _میخواستم بگم من تا دوساعت دیگه میخوام راه بیفتم برم شمال و فرداشب برمیگردم، پس در جریان باشید که یه وقت مشکلی پیش نیاد بازهم اون حس لعنتی که قصد سرکوب شدن هم نداشت به سراغم اومد و باعث شد تا بگم: _بری شمال؟ واسه چی؟ و علیزاده با نیش باز جواب داد: _میخوام برم دیدن مامانم و بقیه ، مگه فردا برنامه ای دارید؟ میخواستم بگم نه و برنامه ای هم نداشتم اما نتونستم، بعد از چشم هام حالا اختیار زبونمم از دست داده بودم: _نمیدونم،شاید یهو یه کاری پیش اومد! ابروهاش بالا پرید: _خب جمعه ست، شرکت تعطیله