°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_243 با خنده دستام و به نشونه تسليم بالا بردم: _من تسليم و از آشپز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_244
پريد وسط حرفم:
_و؟
ابرويي بالا انداختم:
_خودت!
سري به نشونه ي تاسف تكون داد و تو آينه به خودش اشاره كرد كه برگشتم روبه آينه:
_تو،توي اين مرد جز جذابيت ميبيني؟
با لب و لوچه آويزون شده سري تكون دادم:
_تو اصلا جذاب نيستي،و نبايد باشي!
با چشمايي كه داشت از حدقه بيرون ميزد نگاهم كرد كه برگشتم سمتش و اين بار جدي گفتم:
_اصلا چه معني داره يه مرد بعد از زن گرفتنش جذاب بمونه!
خيره تو چشمام گفت:
_پس قبل اومدن تو جذاب بودم؟!
آروم خنديدم و به مثل عادت خودش لپش و كشيدم:
_اگه نبودي كه اون همه بخاطرت خطر
نميكردم
و خواستم دوباره بخندم كه باز صداي زنگ موبايلم باعث سكوت بينمون شد و كيفم و رو شونم مرتب كردم:
_بريم عماد،ميترسم الان ديگه بابام باشه!
و با خنده از خونه زديم بيرون....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_244
#الی
یه گوشه نشسته بودم و تو لاک خودم بودم و سوگند همچنان در حال بازسازی صحنه های اکشن تو کلانتری بود که صداش و کلفت کرد و داد زد:
_بی ناموس!
و همین واسه دو متر از جا پریدنم کافی بود که بالشت و پرت کردم سمتش:
_چته؟
جا خالی داد و گفت:
_تو چته؟از وقتی گوشی و قطع کردی نشستی ماتم گرفتی!
جوابش و که ندادم اومد سمتم و کنارم رو زمین نشست:
_نکنه دعوای محسن با سیاوش دلت و برده؟
نمیتونستم دروغ بگم،
دلم نمیخواست پنهونش کنم که لب زدم:
_انگار نه انگار جدا شدیم،
اون هنوز مواظبمه...
بخاطرم عصبی میشه،
کلافه میشه،
یقه سیاوش و میگیره بااینکه من هم تو خراب شدن زندگیمون مقصر بودم.
سوگند زل زده بود بهم و داشت نگاهم میکرد و من هم که سرشار از حرف های ناگفته بودم ادامه دادم:
_صدبار مسخرش کردم،
خودش و طرز فکرش و اون یقه کیپ و بچه مثبت بودنش و تحقیر کردم ولی امشب دوباره ازم خواست که برگردم!
حتی نفهمیدم کی چشمام خیس شد اما حالا با پاک شدن اشک هام توسط سر انگشتهای دست سوگند به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم که سوگند سرم و رو شونه خودش گذاشت و گفت:
_تو که انقدر دوستش داری و بخاطرش گریه میکنی،چرا به خودت و اون یه فرصت دوباره نمیدی؟
سرم و از رو شونش برداشتم:
_ما به درد هم نمیخوریم
نوچی گفت:
_حالا که هردوتاتون فهمیدید بی هم نمیتونید همه چی فرق میکنه...
میتونید یه زندگی نو بسازید،
یه زندگی که قبلا نتونستید بسازید و میتونید تجربه کنید
جواب دادم:
_امشب واسه چندمین بار ابراز علاقش و بی جواب گذاشتم فکر کنم کم کم فراموشم کنه!
با خنده گفت:
_عمرا...
این دفعه که بهت زنگ زد و از برگشتن گفت یه قرار باهاش بزار همه چی درست میشه
بغلش کردم و با خیال راحت بغضم و شکستم:
_من دوستش دارم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_243 معین اولین عشق من بود و گذشتن ازش عمرا کار ساد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_244
با پیچیدنش تو یه خیابون فرعی نگاهی به اطراف انداختم و محتاط تر از قبل دنبالش رفتم،اون من و میشناخت همونطور که من چهره اش و میشناختم و نباید من و میدید که فاصله ام و باهاش حفظ کردم و به تعقیبش ادامه دادم...
#جانا
کلافه راه خونه رو در پیش گرفته بودم،
مثلا قرار بود برم خونه مامان جون و یه حال و هوایی عوض کنم اما نشد وباید تو همین تهران میموندم و بدترین قسمت این ماجرا دوباره رفتن به خونه پدر و مادر شریف بود،
دفعه قبل فقط پدر و مادرش و دیده بودم و اونطوری گند زده بودم و حالا قرار بود چیکار کنم؟
حالا که قرار بود ایل و تبارش و ببینم میخواستم چه غلطی بکنم؟
همزمان با راه رفتنم نفس عمیقی کشیدم،
عجب غلطی کرده بودم همدست شریف شده بودم،کاش میدونستم قراره اخبار باهم بودن دروغینمون به گوش خانوادش برسه اونوقت هیچوقت این کار و نمیکردم، هیچوقت هیچوقت!
غرق همین افکار داشتم میرسیدم به خونه که یهو متوجه صدای زنگ گوشیم شدم،
گوشی و که از کیفم بیرون آوردم با دیدن شماره شریف جواب دادم:
_سلام بله