eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_245 انگار يادش رفته بود كه حالا قايمكي باهميم كه ميخواست بپيچه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يه لحظه نگاه عماد كردم كه اصلا حواسش نبود و لحظه بعد نگاهم خورد به درختي كه با سرعت داشتيم به سمتش ميرفتيم كه حالا با ترمز ثانيه اخر عماد نفس عميقي كشيدم و با بي خيالي چشمام و بستم اما به يك ثانيه نرسيد كه تصوير رامين تو ذهنم تداعي شد و همين باعث شد تا دوباره چشم باز كنم! تازه به ما رسيده بود و نفس نفس ميزد با ديدنمون سري تكون داد و بعد هم از جايي كه با قدم هاي سريع و دو مانند به سمت ما اومده بود خم شد و دستش رو روي زانوهاش گذاشت و كمي نفس گرفت... آب دهنم و با صدا قورت دادم كه صداي عماد و شنيدم: _اين باجناق ما آنتنه؟ خيره تو چشماي رامين سري تكون دادم: _اخبارش از بي بي سي هم كامل تره! با شنيدن اين حرف از من انگار عماد هم كمي نگران شذ كه اين بار صداي قورت دادن آب دهن اون به گوش من رسيد و تو همين گير و دار رامين قد راست كرد و يه دست به كمر شروع كرد به قهقهه زدن... با استرس عماد و نگاه كردم كه بي هوا شيشه رو داد پايين و سرش و برد بيرون: _تو كه نميخواي آمار مارو بدي؟ رامين قدم برداشت سمت ماشين: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_245 اين صداي عماد بود كه حدس ميزدم چي نشونش دادن و آقا بهزاد گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اگه يه كم حيا داشتي بايد گوشات و ميگرفتي! و من كه حالا زبونم حسابي دراز بود واسه جواب دادن بهش پوزخندي زدم: _تو يكي اصلا از حيا حرف نزن! و اشاره اي به سر و وضعش كردم كه تازه به خودش اومد و ايستاد سرجاش و تلاش هاش رو براي جدا كردن لباسش که رفته بود داخل شرتش آغاز كرد. دوباره داشت خندم ميگرفت و عماد كه بدجوري تيز و بز بود اين رو فهميد و 'زهرِ مار'ِ آبداري به خوردم داد كه زورم گرفت و از سرجام بلند شدم: _حالا خوبه تو بهروز نيستي و انقدر خودت و ميگيري! بي عار و بيخيال حرفم و زدم و پشتم و كردم بهش كه صداش و از پشت شنيدم: _چ..چي؟حالا خوبه بهروز نيستم؟ تازه دو هزاريم افتاد و فهميدم چه سوتی دادم نفسم در نميومد... چشمام بي اختيار گرد شد و لبم و محكم گاز گرفتم كه روبه روم وايساد و با ژست خاصي يه طرفِ لباسش و كشيد بالا.... خودم و زدم كوچه علي چپ و يه لبخند فوقِ ضايع زدم و خواستم بتمركم رو زمين كه با دوباره شنيدن صداش سرجام ميخكوب شدم: _از كجا ميدوني از بهروز بهتر نيستم؟ نميدونستم چي بگم يا اصلا چطوري گندم و جبران كنم و پشتم و كردم بهش: _يه فكري كن واسه خلاصي از اينجا! اما عماد كه تموم حواسش به اون قضيه لعنتي بود نه تنها موضوع رو عوض نكرد بلكه يه دفعه دستاش و دور كمرم پيچيد و اين بار تو گوشم تكرار كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 تموم مدتی که توی این اتاق داشت میگذشت سنگینی نگاه سرد سیاوش و رو خودم حس میکردم اما من مقصر نبودم، خودش باعث شده بود تا من مجبور به شکایت شم و حالا طلبکار هم بود... نوبت به محسن رسیده بود و داشت راجع به مزاحمت های سیاوش میگفت که حواسم و از سیاوش پرت و به محسن جمع کردم: _...حتی شب ازدواجمون هم این آقا به خانم من پیام داده بود... تو تموم دوران نامزدی با مزاحمت هاش سعی داشت مانع این ازدواج بشه و بالاخره هم زهرش و ریخت! و عصبی به سیاوش خیره شد که سیاوش نیش خندی زد و چیزی نگفت که قاضی گفت: _خیلی خب بفرمایید و بعد از نشستن محسن روبه سیاوش ادامه داد: _چرا به مزاحمت هاتون ادامه دادید با اینکه این خانم هیچ علاقه ای به شما نداشته و این و بارها گفته! وقتی ایستاد تا چند ثانیه فقط به من نگاه کرد، نگاهی که محسن و کلافه و رنگش و سرخ میکرد! قاضی تکرار کرد: _دارم از شما سوال می... سیاوش نذاشت حرف قاضی به اتمام برسه و جواب داد: _چون دوستش داشتم... مشت شدن دست محسنی که با یک صندلی فاصله کنارم نشسته بود باعث شد تا بی اختیار لبخندی به لب هام بیاد اون هم اینجا و وسط دادگاه! سیاوش ادامه داد: _فکر میکردم داره بازی درمیاره و دوستم داره... همه این کارهارو کردم که به دستش بیارم، ولی حالا میفهمم چه اشتباهی کردم... حالا میفهمم این زن فقط لایق تنفره نه دوست داشتن! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مطابق گفته های شریف چند باری در زدم، در خونه خالی خودم و زدم و جوری وانمود کردم که برای دیدن کسی اومدم و اون آدم هم خونه نیست و باز همون ترس و استرس که همه وجودم و فرا گرفته بود برگشتم، یه لحظه انگار رویارو دیدم، کامل نه اما متوجه شخصی شدم که یهو برگشت و حالا داشت جلوتر از من راه میرفت! سینم و جلو دادم و حالا قصد داشتم قدم هام و محکم بردارم و از رویا سبقت بگیرم، نمیدونم چرا حالا که دیده بودمش اینجوری شیر شده بودم و میخواستم اگه اون قصد سر درآوردن از کار من و داره، من یه جوری بپیچونمش که خودشم نفهمه از کجا خورده! به همین منظور تند تند قدم برداشتم، دختری که جلوم بود و حتم داشتم خود رویاست هم آروم راه میرفت و حتما میخواست من ازش جلو بزنم و دنبالم راه بیفته که این فرصت و بهش داشتم، اصلا از اولش هم همین بود، اون باید مدام من و شریف و باهم میدید تا قید شریف و بزنه و قصد داشتم همین کار و کنم که ازش جلو زدم،فقط این شریف نبود که میخواست از شر این آدم خلاص شه،من هم میخواستم! میخواستم تلافی تمومی کارهایی که باهام کرده بودم،تموم بلاهایی که سرم آورده بود و در بیارم که با رسیدن به سر خیابون و دیدن ماشین شریف نرم و آهسته قدم های آخر و برداشتم و با نیش باز سوار ماشین شدم و همزمان با نشستن تو ماشین دیدمش، حالا صورتش و میدیدم،خودش بود، رویا بود...