°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_27 با طعم شيريني آب قند توي دهنم چشمام و باز كردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_28
هنوز مات حرفش بودم اما انقدر دستمال كاغذي رو محكم رو صورتم كشيد كه از دردش شونه هام لرزيد و با حرص دستمال رو ازش گرفتم:
_ استاد من از شما كمك نميخوام فقط بيشتر از اين صدمه نزنيد ممنون!
با شنيدن اين حرف تك خنده اي كرد و سري تكون داد:
_ به دانشجو جماعت خوبي نيومده،توهم مستثني نيستي!
چپ چپ نگاهش كردم كه به طرف ميزش رفت و زنگ زد تا دوتا قهوه برامون بيارن و بعد پشت ميزش نشست:
_ اگه ميدونستم سر اينكه باهات قهوه نخوردم ميخواي انقدر به خودت آسيب برسوني،يه قهوه كه هيچ دوتا قهوه باهات ميخوردم
و قهقهه زد كه با حرص نفس عميقي كشيدم:
_ اصلا هم اينطور نيست من بخاطر اينكه ماشينم...
صداي نكره ي خنده اش باعث شد تا از ادامه دادن حرفم منصرف شم و از رو كاناپه بلند شم:
_ روز بخير
قدم برداشتم به سمت در خروجي اما با شنيدن صداش سرجام خشكم زد:
_اينطوري رفتار ميكني توقعي نداشته باش كه پاس شي اين ترم رو...حالا ميخواي بري برو!
نيمرخ صورتم رو به سمتش چروندم كه همزمان در اتاق باز شد و سيني قهوه آورده شد...
نگاهي به جاويد انداختم كه گفت:
_ بفرماييد خانمِ معين!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_28
کم سرم درد میکرد بابت ضربه وحشیانش حالا داشت روحمم آزار میداد بااین مزخرفاتش!
ردبه روش ایستادم و بی اینکه بتونم حتی کلمه ای حرف بزنم فقط و فقط پلک زدم که ادامه داد:
_درست شنیدی، من و تو!
ناباورانه خندیدم:
_تو خواب ببینی که من زن تو بشم!
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_من تو رو بگیرم؟
و نگاهی به سرتا پام انداخت:
_عمرا!
و یهو راهش و کشید و به قصد خروج راه افتاد تو بیمارستان اما کور خونده بود که فکر میکرد اینجوری میتونه ولم کنه و بره!
گشت سرش راه افتادم و خودم و رسوندم بهش:
_اول من و تا ماشینم برسون بعد سرت و بنداز پایین و برو!
یه جوری طلبکارانه حرفم و زدم که انگار بهش برخورد و چپ چپ نگاهم کرد:
_اصلا من دلم نمیخواد برسونمت، حرفیه؟
از نامردیش،
از اینکه من بخاطر بد شدن حالش آورده بودمش بیمارستان،
از اینکه این بلارو سرم آورده بود و حالا اینطوری داشت حرف میزد عین بچه ها بغضم گرفته بود و چونم میلرزید!
حالم با لحن تند حرفش انقدر بد شده بود که فقط نگاهش میکردم بی اینکه چیزی بگم!
نگاه سردش و ازم گرفت و همینطور که قدم برمیداشت گفت:
_نمیخواد اونطور نگاهم کنی، سریع بیا میرسونمت!
قدم از قدم برنداشتم و سرجام جواب دادم:
_خودم میرم!
و بی توجه بهش راه افتادم و خودم و رسوندم به بیرون از بیمارستان و به انتظار ماشین کنار خیابون ایستادم،
دلم داشت میترکید و چشمام هی پر و خالی میشد،
حالم و نمیفهمیدم،
چرا انقدر نازک نارنجی شده بودم؟
چرا حرفای اون بچه بسیجی اینطوری ناراحتم کرده بود اونکه برای من مهم نبود،
اونکه همه ارزشش واسه من بخاطر اون کارت بود،
پس چرا به این حال افتاده بودم؟
غرق همین افکار با شنیدن صداش به خودم اومدم،
با ماشین وایساده بود کنارم:
_سوار شو برسونمت رستوران
رو ازش برگردوندم:
_من با گاری تو هیچ جا نمیام، برو!
با خنده جواب داد:
_اوهوع، یادم نبود فراری شما ماه پیشونی این شهره!
داشت مسخرم میکرد،
من ماشین نسبتا خفن اونو گاری خونده بودم و داشت ماتیزم و به رخم میکشید،
بی اینکه جوابی بدم قدم برداشتم به سمت بالا تا یه ماشین پیدا کنم و برم که یهو یه ماشین جلو پام ایستاد و پسری که پشت فرمونش بود با لحن حال بهم زنی گفت:
_برسونمت خانم؟!
و قبل از اینکه من جواب بدم صدای نعره محسن صبری به گوشم رسید:
_چی داری ور ور میکنی حرومزاده؟
نگاهم که چرخید سمتش از ماشین پیاده شده بود و به سرعت به سمتمون میومد که راننده با شنیدن صداش پاش و گذاشت رو پدال گاز و الفرار...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_28
_من کی همچین حرفی زدم؟
فقط نگاهش کردم وحرفی نزدم که ادامه داد:
_شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید!
پلکم پرید بااین حرفش،
صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم:
_چی؟
من باید منشی رئیس شم؟
جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد:
_بله،منشی شخصی رئیس!
و سرش و نزدیک گوشم کرد:
_فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید!
بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد،
چرا من؟
چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟
تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد:
_من ترتیبش ومیدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه،
شماهم خوب حواست وجمع کن اگه کارت ودرست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی!
میخواستم چیزی بگم،
میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟
چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟
اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد:
_فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون!
و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم ونگاهی به اطرافم انداختم،
قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم ومیاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه ومن یه روزه قاپیدمش!
با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم وبه سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم وپر کرد:
_بیا تو!
و من مقنعم و مرتب کردم و وارد اتاقش شدم...