eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_2 كلاسي كه خيالم از استادش راحت بود يه استاد پير غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با دلهره به سمت صدا برگشتم و با ديدن مرد فوق العاده شيك پوش و جووني كه دست به سينه نگاهم ميكرد به من من كردن افتادم! اين ديگه كي بود؟! فقط نگاهش ميكردم و انگار زبونم بند اومده بود كه يه تاي ابروش رو بالا انداخت: _ پس گوشاتم سنگينه! دوباره صداي خنده ي بچه ها بلند شد كه پونه با صداي آرومي گفت: _ بيچاره شدي يلدا،اين استادِ جديده! باورم نميشد! يه آدم انقدر بدشانس؟! چطور ممكن بود؟ نميدونستم چطوري بايد گندم رو جبران كنم كه بهم نزديك شد. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 انگار گذاشته بودن دنبال این ساعت لعنتی که زرتی گذشت و زمان بیدار شدنم از خواب رویاییم فرا رسید! خمیازه کشون نشستم تو جام و بعد از آپدیت شدنم پاشدم سرپا، باید میرفتم دنبال کارای بسیج! جلو آینه ایستادم و صدبار با خودم کلنجار رفتم واسه پاک کردن آرایش مونده رو صورتم اما نه تنها پاکش نکردم بلکه تمدیدشم کردم! نمیدونم با کی لج کرده بودم، با خودم؟ یا با سخایی؟! لباسام و پوشیدم و چرخیدم سمت اتاق به دنبال چادر! چادری که از یکی از بچه های کلاس قرض گرفته بودم و حالا تو اتاقی که توش بم ترکیده بود هیچ خبری ازش نبود! کلافه به ساعت نگاه کردم زمان داشت میگذشت و من همچنان دنبال چادر میگشتم اما انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین! هر طرف و که میگشتم اثری ازش نبود، ناامید از پیدا کردن چادر چشمام و محکم باز و بسته کردم تا جلو آب روغن قاطی کردنم و بگیرم و به خودم دل و جرعت دادم که بی چادر و همینطوری برم! بالاخره تو جلسه اول و حضور اول که نمیومدن چند تا بارم کنن و بهم گیر بدن؟! خودم و با این حرفا گول زدم و بالاخره از اتاق زدم بیرون، پله های مارپیچ خونه رو طی کردم و خودم و به طبقه پایین رسوندم، مامان مریم که حالا برگشته بود، با دیدنم صدام زد: _الی بیا غذا بخور! گشنم بود اما عجله داشتم که پیشنهادش و رد کردم و بعد از خداحافظی ازش از خونه خارج شدم. تا پایگاه همچین راهی ام نبود اما ترجیح دادم با ماشین برم تا بلکه کارم زود تموم شه و برم دنبال سوگند و یه چرخی تو اندرزگو بزنیم! با فکر به برنامه ریزی شیطنت بارم و عشق و حال تو اندرزگو لبام و با زبون تر کردم و زیر لب گفتم: _تو کار بسیجت و درست کن، اندرزگو سرجاشه! و با خنده و همخونی با ضبط ماشین خودم و رسوندم به مکان مورد نظر... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش انقدر عصبی بود که هرآن ممکن بود کف کفش های خوشگلش و رو‌ صورتم تمیز کنه و داد بزنه “یکی این مصیبت و‌از جلوی چشمهام دور کنه!” حتی با تصور این اتفاق هم ترسیده بودم که آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌همزمان صداش و شنیدم: _پاشو برو بیرون! صداش انقدر هولناک بود که این دفعه جدی جدی داشتم خیس شدنم و‌حس میکردم که سینه خیز عقب رفتم و تا خواستم بلند شم و‌فلنگ و ببندم نگاهم افتاد به آینه های اون سمت اتاق که درست کنار من بودن ، با دیدن سر و‌وضع فلک زدم دستام و‌رو زمین گذاشتم تا بلند شم و‌هرچی زودتر خودم و‌ خودش و‌از این وضع خلاص کنم اما همینکه چهار دست و‌پا شدم دوباره چشمهام به سمت آینه ها چرخید و‌ این بار نه با دیدن خودم، بلکه با دیدن لکه بزرگ قرمزی که روی مانتوی طوسی روشنم نقش بسته بود گلوم خشک شد و هینی کشیدم! وقتش رسیده بود؟ ماهانه م شروع شده بود؟ اونهم تو‌همچین وضعی؟ تموم تنم یخ کرده بود و نمیدونستم بااین مانتو چجوری باید برم بیرون و‌این بی نزاکت دست از داد و‌بیداد برنمیداشت: _شاید لازم باشه زنگ بزنم حراست بیاد بلندت کنه! و واسه رسیدن به تلفنش که روی میز بود قصد داشت از کنار من رد شه و این اتفاق هرگز نباید میفتاد که اگه میفتاد من نه فقط از این هتل و‌ باید از تهران میرفتم که قبل از اینکه قدم دوم و‌برداره با جیغی که باعث لرزیدن تنش شد گفتم: _نه،خودم میرم! بااون هیکل چهارشون و‌قد و‌بالای رعناش همچین به خودش لرزید که یه لحظه خندم گرفت و‌اما خیلی زود خندیدن و‌فراموش کردم، نمیدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم و حتی دیگه صدای دلخراش جناب رئیس روهم نمیشنیدم و‌فقط دنبال راهی واسه خروج آبرومند بودم که یهو‌همزمان با چرخوندن چشمهام به اطراف اتاق با صورت رئیس که دقیقا روبه روی صورتم قرارداشت مواجه شدم، هرچی از دور خوب و‌خفن بود، از نزدیک سه برابر جذاب تر بود که بااون پلک های پرپشت مشکیش چندباری پشت سرهم پلک زد و همین پلک زدنها آب از لب و‌لوچه من ندید بدید آویزون کرده بود که همه چی و‌فراموش کرده بودم و‌ بسان نگاه دلربای یک الاغ داشتم نگاهش میکردم که یهو عصبی لب زد: _میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ چشمهام تو‌کاسه چرخید و نمیدونم چرا اما سر کج کردم و آروم گفتم: