eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_33 چشم هام و باز و بسته كردم... مردتيكه ي وحشي كا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تو شلوغي عصر،يك ساعتي طول كشيد تا رفتم دنبال پونه تا يه چرخي باهم بزنيم... پونه كه چه عرض كنم يه دخترِ ديوونه،كه حالا انقدر عاشقِ مهران شده بود كه به محض رسيدنش صداي ضبط رو بسته بود و مدام توي گوشم خونده بود 'مهران زنگ زد اين و گفت مهران فلان، مهران بهمان ' و هزار حرف ديگه راجع به آقا،كه من فقط براش سر تكون ميدادم و ميگفتم مخم و خوردي و اما هيچ تاثيري نداشت و اون حرف خودش رو ميزد... انقدر كه امروز از دست حرفاي پونه حرصي شده بودم از دست گوينده ي راديو وقتي ساعت ٧صبح با كلي انرژي ميگفت 'ايرانيان سلام'نشده بودم... تو دلم به اين حرفم خنديدم و بالاخره پونه ساكت شد كه جلوي يه فست فودي نگهداشتم و گفتم: _ پياده شو بريم يه چيزي كوفت كنيم،ميخوام راجع به اين استاد جديده باهات حرف بزنم ابرويي بالا انداخت و گفت: _ باشه فقط به حساب تو ديگه؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 پسره پاک دیوونه شده بود که این حرف منو جدی گرفته بود و قصد اجرا کردنشم داشت! برگشتم سمت ماشینش و دوباره نشستم رو صندلی: _تو عقلت و از دست دادی وگرنه میفهمیدی که همچین چیزی غیر ممکنه! نمیخواست باور کنه که جواب داد: _اتفاقا خوب چیزی گفتی! سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شد: _اصلا ما چطور قراره برسیم به اون مرحله؟ انگار کارای تعویض لاستیک ماشینم تموم شده بود که وسایل اضافه رو برداشت و همینطور که میرفت سمت صندوق گفت: _میام خواستگاریت! تو عالم خودم بودم اما بااین حرفش چشمام چهارتا شد و از جا پریدم: _چی؟ میای خواستگاری؟ یهو زبونم گرفت و به بدبختی ادامه دادم: _م...من... من آماده نیس... نیستم! همونطور که پشت ماشین بود خم شد به طرف چپ تا من و ببینه و متعجب گفت: _سردی زیاد خوردی؟ و زبونش و بیرون آورد: _آخه انگار زبونت گرفته! بخاطر بیرون بودن زبونش داشت مثل خل و چلا حرف میزد که چپ چپ نگاهش کردم: _اولا که زبونت و بذار تو، دوما همین که گفتم من آماده نیستم! و خیلی لوس رو ازش گرفتم که اومد سمتم: _آمادگی نمیخواد که، تو این محل من خواستگاری هر دختری برم خانوادش نه نمیگن فکر نمیکنم خانواده شماهم... زدم زیر خنده: _نکشیمون با این اعتماد به نفست استاد؟! روبه روم ایستاد: _امتحانش مجانیه! نوچی گفتم: _ من آمادگیشو ندارم، نمیتونم کمکت کنم اون کارتم ارزونی خودت! کلافه نفسش و فوت کرد تو هوا: _چه آمادگی ای آخه؟ یه چادر سرت میکنی دو دقیقه میای جلو خانواده من و تموم! حتی از تصور اینکه چادر سرم کنم هم خندم میگرفت که بی اختیار زدم زیر خنده: _چادر... من؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _اگه نداری باهم میریم میخریم! خنده هام به پوزخند تبدیل شد: _تو واقعا فکر کردی من واسه اون کارت حاضرم این کارارو بکنم؟ سریع جواب داد: _آره! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _نمیدونم شاید همشم واسه اون کارت نباشه و خیره شد تو چشمام: _ولی بهت نمیاد که تو این وضعیت یه چند روزی و باهام راه نیای! خودم و بهش نزدیک تر کردم و گفتم: _من فقط تا جایی باهات همکاری میکنم که تو بیای خواستگاری و من جواب رد بدم، بعدشم دیگه خودت میدونی بااون حاج آقا! ناچار سری به نشونه باشه تکون داد: _پس آماده باش! راه افتادم سمت ماشینم و جواب دادم: _امشب و استراحت کنم از فردا چشم! و قبل از اینکه سوار ماشین بشم چشمکی بهش زدم که زود رو ازم گرفت: _ببین ماشینت روشن میشه؟ نشستم پشت فرمون و استارت زدم و به طور معجزه آسایی با همون استارت اول ماشین روشن شد که سرم و از پنجره بردم بیرون و جواب دادم: _اوکیه برادر... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد، راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم، امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم، کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم: _سلام مامان صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم: _امشب حتما میرم خونه بابا، نگرانم نباش، فعلا باید برم کاری نداری؟ و تماسمون قطع شد. همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم، از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...