eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
343 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_34 تو شلوغي عصر،يك ساعتي طول كشيد تا رفتم دنبال پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چشم و ابرويي براش اومدم: _ پياده شو كه آروم خنديد و پياده شد. دور يكي از ميزاي داخل فست فودي،نشستيم و بعد از سفارش رو كردم به پونه و گفتم: _ استاد جاويد باهام قرار گذاشت و مداركم و داد اما انقدر اين حرفم رو با سوز و گداز گفتم كه پونه زد زير خنده: _ مثل اينكه ناراحتي از تحويل مداركت؟ميخواي بده من برات نگهشون ميدارم... و دوباره خنديد كه گفتم: _ باهاش دعواهم كردم و به موهاي بافت و شلختم اشاره كردم: _ موهام و كشيد...تهديدمم كرده كه آدمم ميكنه! و بي اختيار خنديدم كه متعجب گفت: _ نكنه پاشدي رفتي خونش؟ديگه چه اتفاقايي افتاد؟ چشمام و ريز كردم و گفتم: _ حيف تسبيحم همراهم نيست وگرنه ميكوبوندمش تو دهنت كه من و بيشتر بشناسي دستم و توي دستاش گرفت: _ نميخواي بگي چيشده؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 باور کردنی نبود اما این شب که بلند تر از یلدا بود بالاخره تموم شد و من رسیدم خونه. جلو در خونه دوتا پیام با مامان رد و بدل کردم و وقتی فهمیدم بابا خوابه چپیدم تو خونه! راهی اتاقم شدم،اتاقی که فاصله کمی با اتاق مامان بابا داشت و مامان به انتظارم جلو در اتاقشون ایستاده بود... با دیدن من در حالی که اون باند و چسب رو صورتم بود چشماش گرد شد و نگران پرسید: _چه بلایی سرت اومده؟ تصادف کردی؟ هیسی گفتم: _الان بابا بیدار میشه، بیا تو اتاقم! و سریع پریدم تو اتاق که مامان پشت سرم اومد تو و با همون حالت قبلی پرسید: _تصادف کردی؟ لبه تخت نشستم و با نفس آسوده ای جواب دادم: _نچ، ضرب دست دومادته! چشماش چهار برابر قبل گرد تر شد: _تو حالت خوبه؟ و اومد سمتم و دستش و رو پیشونیم گذاشت و ادامه داد: _یه کم داغم هستی، بذار بابات و بیدار کنم بریم بیمارستان و خواست راهی بشه که دستش و کشیدم: _مامان، من خوبم! سری به نشونه تایید تکون داد: _از خوبی زیاد داری هزیون میگی؟ ابرویی بالا انداختم: _هزیون نیست، قراره دوماد دار شی! و آروم خندیدم که کلافه شد و پوفی کشید: _میفهمی چی میگی؟ چشمکی تحویلش دادم: _هم میفهمم چی میگم هم میخوام بهت بگم که بچه مثبت ترین، با خدا ترین و پاک ترین پسر محل ازم خواستگاری کرده! چند ثانیه فقط بهم نگاه کرد بی هیچ پلک زدنی و بعد جواب داد: _اینی که گفتی میاد خواستگاری تو؟ لعنتی اینجاهم داشت میزد تو ذوقم که لبخند رو لبم ماسید و جواب دادم: _مامان مگه من چمه؟ و با قیافه وا رفتم منتظر نگاهش کردم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم، حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم، نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم: _من برگشتم! و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم، لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم! سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ، بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش، حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه! جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم: _قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ، فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم! و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت: _اینا چیه پوشیدی؟ و نگاهش رو کفشام ثابت موند: _کتونی پات کردی؟