°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_34 تو شلوغي عصر،يك ساعتي طول كشيد تا رفتم دنبال پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_35
چشم و ابرويي براش اومدم:
_ پياده شو
كه آروم خنديد و پياده شد.
دور يكي از ميزاي داخل فست فودي،نشستيم و بعد از سفارش رو كردم به پونه و گفتم:
_ استاد جاويد باهام قرار گذاشت و مداركم و داد
اما انقدر اين حرفم رو با سوز و گداز گفتم كه پونه زد زير خنده:
_ مثل اينكه ناراحتي از تحويل مداركت؟ميخواي بده من برات نگهشون ميدارم...
و دوباره خنديد كه گفتم:
_ باهاش دعواهم كردم
و به موهاي بافت و شلختم اشاره كردم:
_ موهام و كشيد...تهديدمم كرده كه آدمم ميكنه!
و بي اختيار خنديدم كه متعجب گفت:
_ نكنه پاشدي رفتي خونش؟ديگه چه اتفاقايي افتاد؟
چشمام و ريز كردم و گفتم:
_ حيف تسبيحم همراهم نيست وگرنه ميكوبوندمش تو دهنت كه من و بيشتر بشناسي
دستم و توي دستاش گرفت:
_ نميخواي بگي چيشده؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_35
باور کردنی نبود اما این شب که بلند تر از یلدا بود بالاخره تموم شد و من رسیدم خونه.
جلو در خونه دوتا پیام با مامان رد و بدل کردم و وقتی فهمیدم بابا خوابه چپیدم تو خونه!
راهی اتاقم شدم،اتاقی که فاصله کمی با اتاق مامان بابا داشت و مامان به انتظارم جلو در اتاقشون ایستاده بود...
با دیدن من در حالی که اون باند و چسب رو صورتم بود چشماش گرد شد و نگران پرسید:
_چه بلایی سرت اومده؟ تصادف کردی؟
هیسی گفتم:
_الان بابا بیدار میشه، بیا تو اتاقم!
و سریع پریدم تو اتاق که مامان پشت سرم اومد تو و با همون حالت قبلی پرسید:
_تصادف کردی؟
لبه تخت نشستم و با نفس آسوده ای جواب دادم:
_نچ، ضرب دست دومادته!
چشماش چهار برابر قبل گرد تر شد:
_تو حالت خوبه؟
و اومد سمتم و دستش و رو پیشونیم گذاشت و ادامه داد:
_یه کم داغم هستی، بذار بابات و بیدار کنم بریم بیمارستان
و خواست راهی بشه که دستش و کشیدم:
_مامان، من خوبم!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_از خوبی زیاد داری هزیون میگی؟
ابرویی بالا انداختم:
_هزیون نیست، قراره دوماد دار شی!
و آروم خندیدم که کلافه شد و پوفی کشید:
_میفهمی چی میگی؟
چشمکی تحویلش دادم:
_هم میفهمم چی میگم هم میخوام بهت بگم که بچه مثبت ترین، با خدا ترین و پاک ترین پسر محل ازم خواستگاری کرده!
چند ثانیه فقط بهم نگاه کرد بی هیچ پلک زدنی و بعد جواب داد:
_اینی که گفتی میاد خواستگاری تو؟
لعنتی اینجاهم داشت میزد تو ذوقم که لبخند رو لبم ماسید و جواب دادم:
_مامان مگه من چمه؟
و با قیافه وا رفتم منتظر نگاهش کردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_35
ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم،
حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم،
نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم:
_من برگشتم!
و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم،
لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم!
سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ،
بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش،
حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه!
جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم:
_قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ،
فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم!
و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت:
_اینا چیه پوشیدی؟
و نگاهش رو کفشام ثابت موند:
_کتونی پات کردی؟