°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_372 راه افتاده بود سمتم كه با چشم اشاره كردم كه بره عقب و ديگه جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_373
صبح با شنيدن صداي خروس از خواب بيدار شدم!
صداي قوقولي قوقول خروس به قدري داشت كلافم ميكرد كه بي اينكه چشمام و باز كنم دستم و چرخوندم و بالشتي و روي سرم گذاشتم و ناليدم:
_عماد برو اون خروس و خفه كن!
بلافاصله جوابش رو شنيدم:
_ تا تو بيدار نشي خفه نميشه!
و زد زير خنده،
كه تازه انگاري هوشيار شدم و بالشت و از رو سرم برداشتم و اين بار با چشماي باز گفتم:
_مگه اينجا خروس داريد؟
همينطوري ميخنديد كه نگاهم افتاد به موبايل تو دستش و بالشت و پرت كردم سمتش:
_تو يه مريضي!يه مريض رواني!
بين خنده هاش جواب داد:
_پاشو ميخوام بريم خونه ماشينت و بياريم!
با شنيدن اين حرف از شدت خوشحالي خواب و استراحت فراموشم شد و صاف نشستم سرجام:
_همون ٢٠٧؟
چشمكي زد:
_خودشه!
از رو تخت پريدم پايين:
_خب پاشو كه بريم!
گردنش و كج كرد:
_آره حاضرم هستي!
نگاهي به سرتا پام انداختم و جوابش و دادم:
_دو دقيقه اي حاضر ميشم!تا تو صبحونه رو آماده كني!
لب و لوچش آويزون شد:
_زرشك!
داشتم از اتاق ميرفتم بيرون كه برم دستشويي،
قبل از خروج وايسادم و گفتم:
_نه زرشك پلو بمونه واسه نهار،الان يه كره عسلم كفايت ميكنه!
و با خنده از اتاق رفتم بيرون...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_373
درست شدن همه چی باعث حال خوب هممون بود،
خانواده با دورهم بودن و با دل خوش زندگی کردن معنی پیدا میکرد،
کینه و کدورت هرچقدر بزرگ نمیتونست جلوی محبت و دوست داشتن،
جلوی خوبی و گذشت حرفی برای گفتن داشته باشه!
بخشیدن و بخشیده شدن درس شیرینی بود،
درسی که داشتم با نمره خوبی پاسش میکردم!
شاید عوض شده بودم،
شاید اون دختر سر به هوا یه آدم دیگه شده بود،
نمیدونم...
اما از همه چی راضی بودم،
از این تغییر فکر و عقیده از اینکه فقط به فکر خودم نبودم و با لجبازی سعی نکرده بودم در کدورتهای پیش اومده رو تا زمان نا معلومی ادامه بدم راضی بودم!
کل روز روی نوار خوشبختی گذشت،
مثل پروانه تو خونه میچرخیدم،
خستگی جایی نداشت تو حال امروزم،
فقط دلم میخواست محسن از سرکار برگرده دلم میخواست از حس خوبم بدونه!
مرضیه دم عصر به خونه مامانش برگشت،
آقا مجتبی هم تموم این مدت فقط واسه سر زدن به بابا میومد خونه و کنار مرضیه و ستایش خونه مادرخانمش سر میکرد،
وسایل شام و آماده کردم و تو گلو صدام و صاف کردم و روبه بابایی که با بهتر شدن حالش از اتاق بیرون اومده بود و حالا داشت تلویزیون میدید گفتم:
_زهرا سختشه تا پایین بیاد،
شام و بالا بخوریم
ازش لبخند دیدم،
از مردی که فکر میکردم هیچوقت روی خوش بهم نشون نمیده:
_آره همینکار و میکنیم
و بلند شد و به سمتم اومد:
_وسایل و بده من ببرم بالا
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_373
ذوق داشتم برای این خواستگاری و حالا گند خورده بود تو همه چیز...
حالا همه چی داشت خراب میشد و حال مامان هم هرلحظه بدتر از قبل میشد ،
انقدر که سرفه داشت امونش و میبرید و گوشهام جز صدای سرفه مامان چیزی و نمیشنید،
دیگه نمیشنیدم معین به مادرش چی میگه،
حرفهای پدرش و بابا رو هم نمیشنیدم و فقط به یه چیز فکر میکردم به حال مامان که بیخیال همه چی از روی مبل بلند شدم و بالا سر مامان ایستادم:
_پاشو مامان...
پاشو بریم تو اتاق استراحت کن!
و کمکش کردم بلند شه و حالا داشتیم به سمت اتاق میرفتیم که بازهم خانم شریف ساکت نموند:
_کجا عروس خانم؟
جوابی برای حرفهام نداشتی داری فرار میکنی؟
بین مسیر از حرکت ایستادم،
مامان هم ایستاد و من سرچرخوندم به سمت مهناز خانم:
_فرار نمیکنم،
حال مامانم خوب نیست میخوام ببرمش تو اتاق!
بغض داشت خفم میکرد اما قورتش دادم،
نزاشتم اشکی از چشمام سرازیر بشه و ادامه دادم:
_حال بد مامانم تنها دلیلی بود که تو اون بازی با پسرتون همدست شدم،
اون میخواس از زیربار ازدواج اجباریش با رویا شونه خالی کنه و من میخواستم مامانم و واسه درمان بفرستم اونور بخاطر همین هم مجبور شدم اون دروغ هارو تحویلتون بدم.
بابا بلند شد: