eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_387 صبح زود راهی تهران شدیم و حالا عصر شده بود و فقط چند دقیقه مون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ساعت حوالي ٩بود كه سر و كله عماد پيدا شد و بعد از يه عيد ديدني كوچولو از جايي كه حال من اصلا خوب نبود و دل و رودم بدجوري به هم ريخته بود راهي شديم واسه بيمارستان و بعد هم خونه پدري عماد،رفتن. سر راه به نزديك ترين بيمارستان كه رسيديم ماشين و تو پاركينگش گذاشت و بعد از پياده شدنمون با خنده گفت: _ميگم يلدا يه وقت بچه مچه تو راه نباشه؟ چپ چپ نگاهش كردم و با كيفم كوبيدم تو شكمش: _زبونت و گاز بگير! دستم و تو دستش گرفت و باهم وارد اورژانس بيمارستان شديم: _خب حالا خيليم جدي نگير! با ورود به اتاق دكتر،رو تخت دراز كشيدم و واسم يه سرم زد تا حالم جا بياد. عماد كنارم نشسته بود: _الان كم كم خوابت ميبره بيدار كه بشي ديگه حالت خوبه خوبه! همينطور كه نگاهش ميكردم پلك هام سنگين و سنگين تر ميشد و نفهميدم كي خوابم برد و نفهميدم چقدر گذشت اما با احساس درد توي دستم چشم باز كردم، عماد بالاسرم وايساده بود و خانم دكتر كنارش! خانم دكتر سرم و از دستم جدا كرد و با لبخند خيره بهم گفت: _عزيزم حالت بهتره؟ با منگي سري به نشونه آره تكون دادم كه ادامه داد: _شوهرت كه خيلي خوشحال نشد اما حداقل تو خوشحال شو يه كمي! همچنان نگاهش ميكردم كه با يه كم مكث گفت: _ البته خيلي قطعي نيست اما من فكر ميكنم شما بارداري! و لبخندش غليظ تر شد، حرفش و تو ذهنم مرور كردم... داشت چي ميگفت؟ با ديدن قيافه من كه حتي كوچيك ترين اثري از شادي توش پيدا نبود و چهره وا رفته عماد ،متعجب شد و خنده از رو لباش رفت: _چه زوج عجيبي هستيد شما! و تنهامون گذاشت كه تازه به خودم اومدم و عين جن زده ها صاف نشستم رو تخت و در حالي كه نفسم در نميومد ناليدم: _من...من حاملم عماد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 تا آخرین لحظه ساعت اداری دانشگاه، کارمون طول کشید. بی رمق توی ماشین نشستیم، حسابی خسته بودم اما سوگند به هوای اومدن ارسلان هنوز شارژ بود که داشت خودش و تو آینه مرتب و تمدید رژ میکرد، سرم و تکیه دادم به صندل یهو با نفس عمیقی گفتم: _جوونی کجایی که یادت بخیر مردمک چشم هاش به سمتم چرخید که ادامه دادم: _یاد خودم افتادم زد زیر خنده: _از چی حرف میزنی؟ تا جایی که من یادمه هروقت به خودت میرسیدی حاج محسن میزد تو برجکت، اونوقت یادش بخیر؟ چپ چپ نگاهش کردم: _مهم اینه که منم از این کارها میکردم واسه محسن! خنده هاش ادامه پیدا کرد: _و محسن چه ها که نمیکرد صدای خنده هاش که بالاتر رفت نیشگونی از بازوش گرفتم و آینه رو به سمت خودم چرخوندم: _مهم اینه که من اینکارار وهمیکردم قیافش از درد گرفته شد اما خنده هاش ساکت نشد: _چقدر مهم اینه که مهم اینه که میکنی، فهمیدم تو همون الی ای هیچم عوض نشدی موهاتم بخاطر منه که از پشت افشون نیست و فقط دوتا شیوید گذاشتی بیرون آرایشتم بخاطر منه که دیگه جیغ نیست همش تقصیر منه! بین خنده هر تغییری که تو من دیده بود و داشت متذکر میشد که صاف نشستم و گفتم: _خیلی هم راضیم، این آرایشم خیلی بیشتر بهم میاد لب زد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_387 _هیچی نشده معمولی شدم برات؟ حداقل میزاشتی بعد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهی به حلقه تو دستم انداختم، یه حلقه ساده همراه با پشت حلقه جواهر که بدجوری تو دستم خودنمایی میکرد! با قرار گرفتن دست معین کنار دستم، توجهم به سمتش کشیده شد، مثل من غرق تماشا بود و حلقه ازدواجمون به دستهای کشیده مردونه معین هم میومد که لبخندی زدم: _بهت میاد! نگاهم کرد: _به دست تو انقدر میاد که دلم میخواد بعد از عقد و تا آخر دنیا، این حلقه رو تو دستت ببینم! هنوزهم گاهی باورش برام سخت میشد، باورم نمیشد این مرد که روزی حس میکردم از سنگه، که روزی ازش بیزار بودم حالا ازم میخواست تا ابد حلقه شو تو دستم نگهدارم، همه چیز مثل یه خواب بود و گذر زمان مارو به اینجا رسونده بود! _همین کار و میکنم، بعد از مراسم تا همیشه این حلقه رو تو دستم میبینی! و کمی دستم و بالا آوردم: _ولی سلیقت همچین بدهم نیستا، اولش فکر میکردم اون یکی طرح قشنگ تر باشه ولی الان میبینم که اینطور نیست! گفتم و دستم و کنار صورتم گرفتم و معین که کنارم نشسته بود نگاهش و بین حلقه و صورتم چرخوند: _کلا بد سلیقه نیستم! منظورش و خوب فهمیده بودم که لبهام و باز بون تر کردم: _اونکه بله، انتخاب من نهایت خوش سلیقگیت بود!