°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_389 حال و روزم وصف نشدنی بود. ما هنوز مراسم ازدواجمون برگزار نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_390
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم،
هرچی نباشه اون باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود!
جلوی ماشین وایساده و منتظر پیاده شدنم بود که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سعی کردم با کمال آرامش پیاده بشم!
در خونه رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
خیلی طول نکشید تا رفتیم تو خونه و به محض ورود با لبخند دلنشین آقا بهزاد روبه رو شدم و رفتم سمتش:
_سلام عیدتون مبارک آقای جاوید
دستم و که به سمتش دراز کرده بودم به گرمی فشرد و بعد از تبریک سال نو با یه اخم ساختگی گفت:
_پس تو کی قراره منو بابا صدا کنی عروس؟
ارغوان و مامان عماد همینطور که میومدن سمتمون میخندیدن:
_هر وقت منو مامان صدا زد تورو هم بابا صدا میزنه!
باهاشون روبوسی کردم و بعد گفتم:
_عیدتون مبارک مامان جون
مامان که برق رضایت تو چشماش میدرخشید ابرویی بالا انداخت:
_پسندیدم!
همگی به خنده افتادیم و بالاخره با نشستن بابا رفتیم سمت مبلای سلطنتی نزدیک بهمون:
_بیاید بشینید که امسال اولین سالیه که ما 5نفریم تو عید
مامان با لبخند دلبرانه ای کنار بابا نشست و نگاهش و بین من و عماد چرخوند:
_خدارو چه دیدی شاید سال بعد 6نفر شدیم!
و چشم و ابرویی اومد که نه تنها لبخندی به لبم نیومد بلکه تموم حس و حال خوب این چند دقیقه هم کوفت شد و برعکس من،عماد شاد و خرم گفت:
_خدا از دهنت بشنوه مامان!
و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم،
اونقدر پر معنی و مفهوم که صدای خنده هاش ساکت شد و حرفش،و ادامه داد:
_منظورم اینه که یکی پیدا شه این ارغوان و بگیره!
حالا این من بودم که شنگول شدم و زدم زیر خنده و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت:
_عماد خان هرکی ندونه تو که میدونی من یه عالمه خواستگار دارم...
و روبه من ادامه داد:
_منتها خودم قصد ازدواج ندارم!
سری به نشونه 'باشه' تکون دادم که عماد چشمکی زد:
_آره آره ارغوان راست میگه
و دستی تو ته ریشش کشید که مامان بلند شد:
_کم دختر من و اذیت کن عماد،جای این کارا پاشو بیا آشپزخونه کمک من میز شام و بچینیم!
عماد متعجب شد:
_من بیام؟
مامان همینطور که میرفت سمت آشپزخونه جوابش و داد:
_آره،بابات که داره تلویزیون میبینه ارغوان و یلداهم شاید بخوان یه کم باهم حرف بزنن،این وسط فقط تو بیکاری!
با رفتن مامان به آشپزخونه آروم زدم رو شونه عماد و گفتم:
_هنوز که اینجایی پاشو عزیزم!
نفسش و عمیقا فوت کرد تو صورتم و از رو مبل بلند شد:
_آخر عمری اسیر شدیم!
و راهی شد که ارغوان بی جواب نذاشتش:
_زود میز و بچین ساعت داره میشه 12،گشنمه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_389 حال و روزم وصف نشدنی بود. ما هنوز مراسم ازدواجمون برگزار نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_390
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم،
هرچی نباشه اون باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود!
جلوی ماشین وایساده و منتظر پیاده شدنم بود که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سعی کردم با کمال آرامش پیاده بشم!
در خونه رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
خیلی طول نکشید تا رفتیم تو خونه و به محض ورود با لبخند دلنشین آقا بهزاد روبه رو شدم و رفتم سمتش:
_سلام عیدتون مبارک آقای جاوید
دستم و که به سمتش دراز کرده بودم به گرمی فشرد و بعد از تبریک سال نو با یه اخم ساختگی گفت:
_پس تو کی قراره منو بابا صدا کنی عروس؟
ارغوان و مامان عماد همینطور که میومدن سمتمون میخندیدن:
_هر وقت منو مامان صدا زد تورو هم بابا صدا میزنه!
باهاشون روبوسی کردم و بعد گفتم:
_عیدتون مبارک مامان جون
مامان که برق رضایت تو چشماش میدرخشید ابرویی بالا انداخت:
_پسندیدم!
همگی به خنده افتادیم و بالاخره با نشستن بابا رفتیم سمت مبلای سلطنتی نزدیک بهمون:
_بیاید بشینید که امسال اولین سالیه که ما 5نفریم تو عید
مامان با لبخند دلبرانه ای کنار بابا نشست و نگاهش و بین من و عماد چرخوند:
_خدارو چه دیدی شاید سال بعد 6نفر شدیم!
و چشم و ابرویی اومد که نه تنها لبخندی به لبم نیومد بلکه تموم حس و حال خوب این چند دقیقه هم کوفت شد و برعکس من،عماد شاد و خرم گفت:
_خدا از دهنت بشنوه مامان!
و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم،
اونقدر پر معنی و مفهوم که صدای خنده هاش ساکت شد و حرفش،و ادامه داد:
_منظورم اینه که یکی پیدا شه این ارغوان و بگیره!
حالا این من بودم که شنگول شدم و زدم زیر خنده و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت:
_عماد خان هرکی ندونه تو که میدونی من یه عالمه خواستگار دارم...
و روبه من ادامه داد:
_منتها خودم قصد ازدواج ندارم!
سری به نشونه 'باشه' تکون دادم که عماد چشمکی زد:
_آره آره ارغوان راست میگه
و دستی تو ته ریشش کشید که مامان بلند شد:
_کم دختر من و اذیت کن عماد،جای این کارا پاشو بیا آشپزخونه کمک من میز شام و بچینیم!
عماد متعجب شد:
_من بیام؟
مامان همینطور که میرفت سمت آشپزخونه جوابش و داد:
_آره،بابات که داره تلویزیون میبینه ارغوان و یلداهم شاید بخوان یه کم باهم حرف بزنن،این وسط فقط تو بیکاری!
با رفتن مامان به آشپزخونه آروم زدم رو شونه عماد و گفتم:
_هنوز که اینجایی پاشو عزیزم!
نفسش و عمیقا فوت کرد تو صورتم و از رو مبل بلند شد:
_آخر عمری اسیر شدیم!
و راهی شد که ارغوان بی جواب نذاشتش:
_زود میز و بچین ساعت داره میشه 12،گشنمه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_390
با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم...
خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم،
گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما
همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم:
_تو...
با تعجب نگاهم کرد:
_مرخصی ساعتی گرفتم
دستم و روی قلبم گذاشتم:
_فکر میکردم خونه نیستی
کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم:
_کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟
یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم:
_آره،
راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی
متعجب گفت:
_چی؟
رفتم بیرون،
نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون:
_استاد دانشگاه؟
اوهومی گفتم:
_استاد سخایی و دیدم،
میدونست که باهم ازدواج کردیم
ابرویی بالا انداخت:
_پس استاد سخایی و دیدی
جلوتر رفتم:
_خیلی چیزها بهم گفت،
مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده
لبخندی زد،
انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد!
لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد:
_و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد
لبخندی روی لبهام نشست:
_پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی
حرفم و تایید کرد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_390
موهای بهم ریخته شدم و جمع کردم و بالای سرم بستم و همزمان صدای معین گوشم و پر کرد:
_موهات...
موهاتم به قشنگی ابریشمه!
سر چرخوندم به سمتش و جواب دادم:
_خلاصه برای هرچیزی یه تشبیهی داری!
صدای خنده هاش خونه رو پر کرد و همزمان با گذاشتن یه لیوان آبمیوه روی میز نگاهم کرد:
_اگه بی شباهت بود هیچوقت نمیگفتم!
تیشرتم و تو تنم مرتب کردم ،میخواستم مانتوم روهم بپوشم که مانعم شد:
_ میخوای بری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_مامان جوانه تنهاست باید برم
به لیوان آبمیوه اشاره کرد:
_آبمیوه ات و بخور بعد میریم
دستم که سمت لیوان رفت ادامه داد:
_بابت اتفاق چند دقیقه پیش هم...
معذرت میخوام،نمیخواستم تا قبل از عقد...
خیلی مظلوم داشت عذرخواهی میکرد که با تاخیر اما لبخندی تحویلش دادم،هنوز یخم اونقدری باز نشده بود که بتونم راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم!
آبمیوه ام و سر کشیدم،
بابت اتفاقی که افتاده بود حس خوبی داشتم،
یادآوری شیرینی بود بااین وجود نباید اینجوری غرق افکارم میشدم....