eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_390 دلم میخواست با همین دستام خفش کنم، هرچی نباشه اون باعث و بانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 سخت بود اما تحمل كردم و نشستم سر ميز شام. غذاهاي خوش رنگ و صد البته خوش طعمي كه الان واسه من جز بد حالي چيزي نداشتن بدجوري به چشم ميومدن اما دريغ از حتي يك درصد ميل و اشتها! همه مشغول خوردن بودن و من زل زده بودم به بشقاب خاليم كه مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت: _عزيزم غذاهاي امشب و دوست نداري؟ نگاه همه چرخيده بود رو من و من كه نميدونستم چي و واسه شام نخوردن بهونه كنم دهنم و باز و بسته ميكردم دريغ از خروج كلمه اي حرف! با چند بار تكرار شدن اين كار بالاخره عماد به دادم رسيد و جواب داد: _مامان عروس شكموت و كه ميشناسي؟ مامان آروم خنديد و منتظر ادامه حرف عماد موند: _يه وعده غذا خورد خونشون،مثل اينكه حالا ميل نداره! لبخند رو لباي مامان خشكيد و بابا گفت: _عروس ما بخاطر تو غذا نخورده بوديم تا الان،چرا انقدر شكمويي؟ همه خنديديم و من با يه اخم ساختگي زدم رو شونه عماد: _ _عزيزم تو كه شاهدي مامانم اصرار كرد بخوريم بعد بريم،من فقط يه كمي زياد خوردم همين! صداي خنديدن ها همچنان به راه بود كه نفسش و عميق بيرون فرستاد و شونه اي بالا انداخت و ظرف ماهي رو گرفت تو دستش و نزديك خودش آورد كه از بدشانسي دقيقا تو همين لحظه حالت تهوع دوره گريبان گيرم شد! حالم داشت بهم ميخورد اما نميخواستم بفهمن كه شروع كردم به با مشت ضربه زدن به پاي عماد: _بذارش سرجاش! گيج شده بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو گوشش گفتم: _حالم داره بهم ميخوره! و دووم نياوردم و بلند شدم و راه افتادم سمت طبقه بالا و جايي دور از اين غذاها! صداي عماد به گوشم ميرسيد كه سعي داشت به نحوي خانوادش رو قانع كنه واسه رفتن من از سر ميز شام: _آره يلدا تو برو پيداش كن احتمالا تو كشوي اوله كمده،منم غذام و خوردم ميام... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 _رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی با خنده گفتم: _به نظرم یه دست بوسی برو، بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من! با چشمهاش برام خط و نشون کشید: _چشم حتما خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق: _ناهار خوردی؟ جواب داد: _تو اداره خوردم صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد: _ولی من هیچی نخوردم وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید: _خب بیا یه چیزی درست کن بخور زیر لب نق زدم، انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه! لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم، دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره، بزنیم بیرون لقمه تو دهنم و قورت دادم: _کجا؟ روبه روم نشست: _هرجا که تو بخوای یه تای ابروم بال پرید: _بخاطر همین مرخصی گرفتی؟ متفکرانه نگاهم کرد: _کار بدی کردم؟ نوچی گفتم: _فقط شگفت زده ام کردی آروم خندید: _پس آماده شو، هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو با حالت گیجی گفتم: _محسن؟ نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم: _سرت که به جایی نخورده؟ نفس عمیقی کشید: _بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد: _بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها! جواب داد: _پررویی دیگه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لباسو تنم‌ کردم و شالم و رو سرم مرتب کردم و میخواستم بگم بریم و من و برسونه اما با بلند شدن صدای گوشیش مجبور شدم کمی صبر کنم و حالا بعد از یکی دو دقیقه تماسش به پایان رسیده بود که رو کرد بهم و با خوشرویی گفت: _عمران دوستم بود، بخش زیادی از اون پولی که قراره به اسمت سهام بخریم جور شده و چند روز دیگه باقیش هم جور میشه،بااینکه یه کمی تاخیر پیش اومده اما تا چند روز دیگه اون پول به حسابم واریز میشه و خیالمون از بابت امیری و دار و دستش هم راحت میشه! لبخندی زدم: _پس همه چی داره خوب پیش میره! تکیه داد به پشتی مبل و نفس عمیقی کشید: _بااینکه خیلی سخت بود اما آره، همه چی داره همونطور که میخواستم پیش میره و من مطمئنم بعد از اوکی شدن همه چی مامان و باباهم کوتاه میان و میتونیم با خیال راحت زندگی کنیم! ته دلم شاد شدم، اگه خانوادش من و میپذیرفتن واقعا دیگه هیچی نمیخواستم! کارهای پیوند مامان در حال انجام بود، تا چند روز دیگه به عقد مرد مورد علاقم درمیومدم و این مرد بخاطر ازدواج با من موقعیتش و از دست نمیداد و اینطور که میگفت کم کم خانوادش هم دست از مخالفت برمیداشتن و اونوقت بود که زندگی شروع میشد! بالاخره روزهای خوب زندگیم داشت از راه میرسید و من از این بابت خوشحال بودم و شادی به این بزرگی رو به یاد نداشتم! غرق همین افکار صداش و شنیدم: _بریم؟ به خودم اومدم،سرم وبه بالا و پایین تکون دادم و طولی نکشید که از خونه بیرون زدیم.