eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_393 حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده مانتومم بستم که ارغوان اومد تو و با خنده خطاب به عمادی که جلو آینه موهاش و شونه میزد گفت: _دو ساعته چپیدین تو اتاق که چی؟بابا این عروس به خانواده هم تعلق داره یه کمی! عماد لبخند بدجنسانه ای زد و از تو آینه نگاهم کرد: _من که با این عروس شما کاری ندارم برش دار ببرش پایین! ارغوان اومد سمتم و دستش و دراز کرد طرفم تا بلند شم. همزمان با پا شدنم همینطور که میرفتیم بیرون کنار عماد وایسادم و گفتم: _آره تو اصلا با من کاری نداری که! و با نگاهم تموم خاطرات این دوساعت و براش مرور کردم که ریز ریز خندید: _دیگه بریم پایین! مامان و بابا فیلم میدیدن و مامان واسه بابا میوه پوست میگرفت که عماد زد رو شونم: _ببین یاد بگیر! و بعد نشست رو مبل روبه روشون که کنارش نشستم و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم مامان گفت: _لازم به ذکره که هرشب بهزاد واسه من میوه پوست میکنه یه امشب که شب عیده من دست به کار شدم! و همراه با لبخند سری تکون داد که من خندیدم و زل زدم به عماد: _یاد گرفتم واسه عید سال بعد! پوفی کشید: _مامان داره پشت عروسش درمیاد وگرنه من میدونم هرشب این کارشه،تو یه چیزی بگو ارغوان؟! و نگاهش و دوخت به ارغوانی که کنار مامان اینا نشسته بود و ارغوان جواب داد: _من شاهد حرفای مامانم! و باعث خنده دوباره هممون شد که عماد یه پرتقال از ظرف میوه برداشت و گفت: _نخواستیم بابا،خودم واسه خودم میوه پوست میکنم بدون منت! و شروع کرد به پوست کندن پرتقال که منم یه سیب برداشتم و گذاشتم تو یه بشقاب و تحویل عماد دادم: _لطفا این سیب رو هم واسه من پوست بکن! چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که ادامه دادم: _پسر کو ندارد نشان از پدر؟! و با خنده نگاهش کردم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال گفت: _تن مولانا رو تو گور لرزوندی جواب دادم: _چیزی نگفتم که، فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید بینیش و بالا کشید: _از دست تو تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم، هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم، دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد: _چیکار میکنی نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت: _دستت و گرفتم! جواب داد: _نکن زشته نق زدم: _محسن، چیش زشته؟ سری به اطراف چرخوند: _خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن! با دلخوری ازش فاصله گرفتم: _خوبه الی؟ با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت: _سربه سر من نزار پوفی کشیدم: _جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ... نزاشت حرفم و بزنم: _ لا اله الا الله... بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن، ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم: _یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه نگاه سردم به سمتش چرخید: _ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش! لبخند کجی زد: _یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! نفس عمیقی کشیدم: _ترجیح میدم زن بدی باشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_393 اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد، و تو خاط
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و دهن من بالاخره باز شد و پر شور با صدایی رسا گفتم: _مثل… تورو ‌مثل… و انگار تو ذهنم جرقه ای خورد که با اعتماد به نفس ادامه دادم: _بابام، مثل بابام دوستدارم! گفتم و راضی از خودم که بالاخره تونسته بودم جوابش و بدم با نیش باز داشتم نگاهش میکردم و به کل شوکه شدن بخاطر صدای بلندش و از یاد برده بودم اما نمیدونم چرا این جمله عاشقانم انگار خیلی برای معین خوشایند نبود که بی ذوق جواب داد: _یعنی حسی که به بابات داری و به منم داری؟ یعنی من و همسن و سال بابات میبینی؟ از یه چیزایی میگفت که من حتی بهشون فکرهم نکرده بودم و تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _نه منظورم اینه که علاقم بهت مثل علاقه ایه که بابام دارم و... لب زد: _علاقه پدر دختری؟ بازهم سر تکون دادم: _نه یعنی... بین حرفهام پرید: _نخواستم، نخواستم جمله عاشقانه بگی! دهنم همونجوری باز موند ، انگار گند زده بودم، بی اینکه بخوام گند زده بودم و حالا نمیتونستم بهش بفهمونم منظورم اینه که به اندازه بابا دوستش دارم و هرچی تلاش میکردم فقط خراب تر میشد که صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد: _اختلاف سنی بابات با تو 12 ساله؟ بهش نمیخوره تو این سن صاحب بچه شده باشه! حیرون نگاهش کردم، داشت حرص میخورد! داشت به تفاوت سنی ای که من اصلا بهش فکر نکرده بودم فکر میکرد و قیافش حسابی دیدنی بود که خنده ام گرفت و واسه جلوگیری از بیرون پاشیدن این خنده، لبهام و تو دهنم جمع کردم و اون همچنان غر میزد: