🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_42
دستم رو روي ميزم كوبيدم و با اخم گفتم:
_به چي نگاه ميكنين شماها؟!
با صداي فريادم هر كس خودش و به اون راه زد حتي فرزين و اميرعلي كه انگار خاطره ي تلخِ جلسه ي قبل و از ياد نبرده بودن!
نگاهم به پونه افتاد كه از شدتِ خنده داشت زمين و گاز ميگرفت..
پوفي كشيدم و بلند شدم و زدم رو شونش:
_پاشو..پاشو كه بايد بريم من كلي كار دارم..
خودش رو جمع و جور كرد و بلند شد:
_آره خب..منم بعد از اين همه مدت قرار بود يه خواستگار از نزديك ببينم عجله ميكردم!
و بعد يه چشمك مسخره زد و فرار كرد سمت در كه با خنده گفتم:
_ديوونه ي زنجيري وايسا كاريت ندارم...
به مثل هميشه پونه رو رسوندم و بعد مثل اسب تازوندم به سمتِ خونه...
به محض رسيدن به خونه لباس هام رو درآوردم و راهي حموم شدم...
درست بود كه ميخواستم جواب رد بدم اما خب اين دليل نميشد كه به خودم نرسم و پس فردا بگن دخترشون اين بود؟!
به افكارم خنديدم و آب رو باز كردم...
حسابي به خودم صفا دادم و حوله تن پوشم و تنم كردم و رفتم جلو آينه شروع كردم به تعريف و تمجيد خودم...
اعتماد به نفسه ديگه نميشه كاريش كرد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_42
کنار سوگند که نشستم زودتر از من زبون باز کرد:
_این اینجا چیکار میکرد؟
با همون قیافه وا رفتم نگاهش کردم:
_انگار بدجوری آشنا بود با سخایی!
با در شدن صدای ناهنجاری از دهن سوگند ضربه محکمی تو سرش زدم:
_اه عین آدم پوف بکش حیوون!
زد زیر خنده:
_بالاخره آدم یا حیوون؟
اجزای صورتش و به دقت از نظر گذروندم:
_هر دو برای تو حیفه!
و از جایی که میدونستم الان میخواد تلافی کنه و صد درصد مشت و لگدش قراره نثارم بشه از رو صندلی بلند شدم و تو همهمه کلاس همینطور که میخندیدم از لابه لای صندلیا فرار کردم و همینطور که سر و صدای سوگند و هم دنبالم میشنیدم با خنده گفتم:
_اگه میتونی بیا، بیا منو بگیر!
و صدای خنده هام بالاتر رفت،
سر و صدای سوگند هم پشت سرم به پا بود:
_میکشمت الی!
و جیغ جیغ کنان در پی هم بودیم که یهو از جایی که دیگه راه فراری نبود جلو در وایسادم و پر شیطنت گفتم:
_جرعت داری بیا من و بکش خب!
و دست به کمر منتظرش ایستادم اما نمیدونم چرا یهو نه تنها سوگند سرجاش خشکش زد بلکه کلاس هم ساکت شد و من موندم و دنیایی از تعجب!
چشم غره ای به سوگند رفتم:
_بیا من و بکش دیگه!
و با صدای بلند تری ادامه دادم:
_بیا!
که سوگند ناباورانه شروع چرد به درآوردن ادا اصولایی که من هیچ جوره ازش سر درنمیاوردم واسه همینم زدم زیر خنده:
_چی میگی استثنایی؟
و هرهرام بالاتر گرفت که یهو صدای داد بلند استادسخایی از پشت سر باعث شد تا خنده های من قطع و شه و از ترس هینی بکشم و خنده بچه ها شروع بشه:
_خانم رحمتی، بیرون!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمتش:
_سلام!
و این حرفم بیشتر بچه هارو به خنده انداخت و سخایی ای که کنار محسن صبری ایستاده بود و کلافه تر کرد:
_بیرون، اون قضیه هم کلا کنسله برید این درس و حذف کنید!
و به در اشاره کرد که با التماس به محسن صبری که خودش و زده بود به اون راه که انگار من و نمیشناسه نگاه کردم:
_شما نمیخوای چیزی بگی؟
با تعجب زل زد بهم:
_من؟
و سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من تو امور شخصی دیگران دخالتی نمیکنم!
زیر لب باشه ای گفتم:
_یه امور شخصی ای نشونت بدم بچه بسیجی!
و راه افتادم سمت صندلیم و کیفم و برداشتم و بعد از زدن لگدی به پای سوگند که نتونسته بود من و از حضور استاد مطلع کنه از کلاس زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_42
_بریم تو!
دنبالش رفتم:
_خونتون خیلی قشنگه
و انگار نمیتونستم خودم و نگهدارم که ادامه دادم:
_خیلی هم با صفاست
و هرچی جلوتر رفتیم نگاهم و به اطراف چرخوندم،
نه خدمتکاری و نه هیچ کس دیگه ای رو به جز همون دو نفری که جلوی در قصرش بودن نمیدیدم و خونه غرق در سکوت مطلق بود که شریف کفش هاش و درآورد و بعد از پوشیدن دمپایی های مخصوصش نگاهی بهم انداخت:
_ممنون!
و به اون جفت دمپایی که روی جاکفشی بود اشاره کرد،
همزمان با درآوردن کفش های پاشنه بلند مشکیم لب زدم:
_این خونه کم کم نیاز به ده تا خدمتکار داره،
چرا کسی نیست؟
یه تای ابروی خوش فرم مردونش و بالا انداخت و جواب داد:
_من اینجا تنها زندگی میکنم،
بدون هیچ خدمتکاری و با همون دوتا محافظ!
چشمام تو کاسه چرخید و مو به تنم سیخ شد و یه لبخند ضایع زدم:
_یعنی تنهای تنها؟
سر تکون داد:
_تنها!
و راه گرفت تو خونه:
_بیا تو میخوام هرچی زودتر انجامش بدیم میخوام بخوابم!
و چشم ازم گرفت.
موهای تنم سیخ موند!
پس این بود،
من و کشونده بود خونه خالی و میخواست یه کاری باهام کنه و بعد هم بگیره بخوابه،
اما کور خونده بود!
پاهام و بهم چسبوندم و دستامم واسه دفاع از خودم مشت کردم هرچی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم از این حرفاش معنی و مفهوم بدی استخراج نکنم که جدی لب زدم: