°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_448 عه؟چطوره که با عماد خان دوساعت داشتی حرف میزدی واگه ما نمیوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_449
خدا خیرتون بده کلی خوشحال شدم،فقط اگه صبح رفتید من وبیدار نکنید چون خوابم بهم میریزه!
واروم خندیدم که گفت:
هرهرهر! فکر کردی قراره تنهابمونین که انقدر
ذوق کردی ؟
وبا یکم مکث ادامه داد:
زهی خیال باطل،مامانم میمونه پیشتون!
واین بار اوا خندید وقبل از حرف دیگه ای
صدای خرناس کشیدن ارغوان بلند شد!
یه جوری خروپف میکرد که انگار یه پیرمرد
۷۹ساله تو اتاق بود که گوشام و گرفتم و گفتم:
فقط همین و کم داشتیم!
اوا پهلوی خوابش وعوض کرد و خیره تو چشام همزمان با خروپف کردن ارغوان جون کشیده ای
گفت:
تو فقط خروپف کن!
کف دستم وگذاشتمرو صورتش تا برگرده اونطرف:
-برگردسمت خود خانم دکتر بیشتر میتونی فیض
ببری!
ودست بر گوش چشمام بستم و خوابیدم....
چن روزی از رفتن مهمونا میگذشت وبالاخره
ماهم امروز بعد از روزها دوری از تهران برگشتیم.
منتها با این تفاوت که دوتا بچه هم همرامون بود
واز جایی که خونه ای نداشتیم نمیدونستیم الان
کجا ساکن شیم؟
هنوز نرسیده بودیم خونه بابا سهراب و بحث کجا موندنمون براه بود که گفتم:
اصلا یکاری میکنیم،تو ترانه رو بردار برو خونه بابات،تیدا هم میمونه پیش من تا وقتی وسایل خونه زندگیمون کامل بشه!
سه تایی خندیدیم وما مان جلو و پیش عماد نشسته بود سرش و چرخوند سمت من که همراه
بچه ها عقب بودم و گفت:
همینمون مونده، همه میاید خونه خودمون
عمادتشکر کنان جواب داد:
ممنون مامان خانوم،دیگه یلدا هم مراقبت نمیخواد با اجازتون میریم خونه ما تا اخر هفته ام دیگه خونه تکمیله و خیالمون راحت میشه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_449
آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورتم زدمو دیگه میخواستم معین وبیدار کنم و بریم بخوابیم که یهو با ظاهر شدنش پشت سرم ودیدنش توآینه نفسی سر دادم:
_مگه خواب نبودی؟
توآینه نگاهم کرد وجواب دادم:
_چرتم گرفته بود
تا خواستم جوابش و بدم دست هاش دورم حلقه شد و ادامه داد:
_قصد ندارم امشب به این زودی ها بخوابم!
ابروهام بالا پرید:
_همچین زود هم نیست ساعت داره میشه دو!
حرف خنده داری نزده بودم اما صدای خنده هاش وتوگوشم شنیدم:
_زوده!
و توگوشم نفس کشید وهمین باعثشد تا سرم کج شه و همزمان حلقه دستهای معین دورم سفت تر شد!
موبه تنم سیخ شده بود با کارهاش و حالا داشتم میفهمیدم منظورش چیه...
دستم وپشت گردن معین گذاشتم،بعد از عقد به جز چند تا بوسه کوتاه رو پیشونیم اتفاقی بینمون نیفتاده بود...
_بریم تو اتاق؟
_ولی ما که هنوز عروسی نگرفتیم
جواب داد:
_تو دیگه مال منی و تو همه کسه منی جانا میشه آنقدر ازم نترسی؟
با تردید نگاهش کردم و معین که مصمم بود روی تصمیمش موهام ونوازش کرد:
_نگران نباش…
حرفهاش کمی دلم و نرم کرد سعی کردم از اون ترس و واهمه دوری کنم،هرچند نمیدونستم کار درستیه یا نه…