°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_451 اخ که چه روزایی بود و چقدر هم زود گذشته بود! با ورود مامان ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_452
-ولذت میبرم از این مجرد بودن!البته بابا اسرار
داره با یکی از دوستای عماد تو کانادا زندگی میکنه ازدواج کنم!
متعجب نگاهش کردم:
اونوقت تو قبول نمیکنی؟
نفس عمیقی کشید:
نه راستش همچنین دل خوشی ندارم از دوستان
عماد که حالا بخوام با این ازدواج کنم!
گیج شده بودم که گفتم:
انوقت یعنی چی؟
با افسوس جواب داد:
این قصه سر دراز دارد!
نمیدونستم اینکه بخوام باز هم چیزی بگم درسته
یا نه که خودش ادامه داد:
قبل اینکه واسه گرفتن مدرکم از ایران برم
قرار بود بابهترین دو ست عماد ازدواج کنم!
لبخند پر غصه ای رو لبهاش نشست:
اسمش شاهرخ بود،شاهرخ توتونچی پسر
توتونچی تاجر که همه میشپاسنش!
ابرویی بالا انداختم:
اوهوع! پس خر مخت گوز گرفت که الان
اینجایی؟؟
از تک تک کلماتش غم چکه میکرد:
نشد که بشه!
خیره به نقطه ای نامعلوم ادامه داد:
-پدرش همه چیزو تو تجارت میدید
وخب از جایی که ازدواج ما براش خالی
از سود بود تا میتونست سنگ انداخت جلو پامون!
قیافم گر فته شد:
-یعنی شما خواستین و نشد؟
با صدای ارومی جواب داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_452
من داشتم جدی وبا حرص باهاش حرف میزدم اما معین دوباره خندید،صدای قهقهه زدنش تواتاق و توکل خونه پیچید وجواب داد:
_حرص خوردنت ویادم رفت بگم…
منی که حوصله کلکل با هیچکس ونداشتم از بحث با تو بدم نمیومد ووقتی قیافت این شکلی میشد به دلم مینشستی!
مشتی به سینش کوبیدم:
_راستش وبخوای منم هیچوقت فکر نمیکردم عاشق توی از دماغ فیل افتاده بشم،
توی خودخواه!
برای چندمین بار خنده رولبهاش خشکید ومتعجب نگاهم کرد که سر تکون دادم:
_چیه؟
دارم به سبک خودت ازت تعریف میکنم!
نفس هاش تو صورتم خورد :
_از دماغ فیل افتاده تعریف بود؟
زیرلب اوهومی گفتم:
_صد درصد عزیزم!
وبهش مهلت ندادم تا چیزی بگه:
_الان دیگه به استراحت احتیاج دارم ،
حس میکنم زیر آوار موندم بدنم خیلی کوفتست..
شب بخیر!
چشم هام وکه بستم صداش وشنیدم:
_دیگه تا آخر عمرت باید هرشب این آوار وتحمل کنی،شب بخیر!
زمزمه وار و با تمسخر “برو بابا”یی گفتم واون که مثل همیشه گوش هاش تیز بود شنید وعمیق نفس کشید…