eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
●━━ ᴵ'ᵐ ᶠᶤᶰᵉ ᴮᵉᶜᵃᵘᶳᵉ ᴵ ʰᵃᵛᵉ ᵞᵒᵘ ━─ ⇆ حالم خوبه چون طُ رو دارم🤗😍😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_450 این چندمین باری بودکه اسرار مامان،عمادقبول نمیکردوبالاخره هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اخ که چه روزایی بود و چقدر هم زود گذشته بود! با ورود مامان نسرین به اتاق نگاهم به سمت در کشیده شدکه دوتاجعبه کوچیک به دست امد سمتمون و جعبه هاروتحویل داد: -اینم اولین کادوی من به نوه هام، ببین خوشت میاد ذوق زده جعبه ها رو باز کردم و با دیدن گردندبندهایی با اسم تیدا و ترانه که بدجوری هم خوشکل وشیک بودن سربلند کردم و گفتم: -وای مامان نسرین،چقدر اینا خوشکلن،خیلی ممنون! با لبخند چشم ازم گرفت وخیره به بچه ها جواب داد‌: -دنیارو به پاشون میریزم این که چیزی نیست عزیزم! وپیشونی جفتشون بوسید... دم عصر بود تو اتاق حوصلم سر رفته بود که از اتاق زدم بیرون و رفتم تا سری به ارغوان بزنم، در اتاقش باز بودو همین باعث شد تا به محض دیدن من هدفونش واز گوشش برداره و بگه: ازاینورا! رفتم تو اتاق وچشمی به اطراف چرخوندم: -چقدر اتاقت مرتبه!اتاق من همیشه یطوری بود که انگار بمب توش منفجر شده بود! وخندیدم که انگشت اشارشو تهدیوار اورد بالا و گفت: -هرگز پیش خواهر شوهرت از خودواقعییت حرفی نزنی که برات دردسر میشه! چپ چپ نگاهش کردم: -توی جوجه میخوایی واسه من دردسر درست کنی انوقت؟؟ کش و قوسی به گردنش داد و لفظ قلم گفت: -در جریانی که این جوجه چند سالی ازت بزرگتره؟ نشستم روی صندلی میز مطالعه اش وخیره بهش لبم و گاز گرفتم: اونوقت هنوز مجردی؟ اسوده خاطر اهوم ی گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
انتخاب اول و آخر قلبم تویی و تمام 😍😘💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
عشق یعنی ❣ تو که از وقتی وارد زندگیم شدی ❣ همه چی قشنگ شده و ❣ زندگی کردن برام جذاب شده ❣ 😍💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_15 هنوز به چهارراه سر خی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 تکیه دادم به در و گفتم: _خب میشنوم! نگاهش و ازم گرفت و خیره به خیابون گفت: _پدر من یه تاجره و تو همین رفت و اومدا و تجارتاش با کله گنده های کشورای مختلف حرف ازدواج من و با یکی از دختر همین تاجرا زده، یه دختر ژاپنی واسم گذاشته کنار که من باهاش ازدواج کنم و اینطوری اوضاع کاری پدرم به خوبی پیش میره ناخودآگاه خندم گرفت: _اوه، عروس چشم بادومی زورکی؟! و به خندیدنم ادامه دادم اما اون بی کوچیک ترین لبخندی حرفش و ادامه داد: _یکی دوسالی میشه که خانوادم ایران نیستن، من بهشون گفتم ازدواج کردم که بیخیال من و اون خانم ژاپنی بشن اما حالا اونا دارن میان ایران و من باید یه کاری کنم و رو برگردوند به سمتم: _تا چند ماه پیش قرار بود ازدواج کنم اما نشد تو این حرفش انقدر غم نشسته بود که نتونستم نپرسم و گفتم: _شکست عشقی؟ بی مکث جواب داد: _یه بی لیاقت بود! و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم بحث و عوض کرد: _واسه این مدت که خانوادم میان ایران، نقش زن من و بازی کن و در عوض من هر چقدر پول که بخوای بهت میدم از اینکه فکر میکرد با پول میشه همه چی و عوض کرد زورم گرفت که جواب دادم: _همه آدما خریدنی نیستن! ضمنا فکر کردی من خرم؟ میخوای به بهونه اومدن ننه بابات من و خر کنی؟ کلافه دستش و کشید تو صورتش: _تو با خودت چی فکر میکنی دختر جون؟ فکر میکنی من آدمیم که واسه این کارا این همه حرف بزنم؟ شونه ای بالا انداختم: _من که تورو نمیشناسم! دقیق تر از قبل نگاهم کرد: _ببین حتی قرار نیست من و تو به اندازه یه ساعت باهم تنها بمونیم، همه چی فیلمه، الکیه! حرف هاش تو سرم میپچید، من میتونستم در ازای این کار زندگیمون و زیر و رو کنم و به نظرم ارزشش و داشت که ابرویی بالا انداختم: _از کجا معلوم پای حرفت بمونی؟ لبخند کجی گوشه لب هاش نشست: _من زیر حرفم نمیزنم!مطمئن باش نگاه پر تردیدم و بهش دوختم: _من الان باید چیکار کنم؟ برق رضایت تو چشماش درخشید و ماشین و به حرکت درآورد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به اَنـدازه‌یِ تک‌تک جُمَـلاتِ عاشِقـــانِه‌ای کِه در جَهــــان ثَبت شُـده... دوستت‌دارم..!😍😘❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_16 تکیه دادم به در و گفت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 ماشین به سمت بالا بالاهادر حرکت بود که گفتم: _کجا میریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: _میخوام از همین امروز با همه چی آشنا شی،ما خیلی وقت نداریم! جواب دادم: _من یه کلاس دیگه دارم یه ساعت دیگه ابرویی بالا انداخت: _دیگه نگران حذف شدن و این داستانا نباش،تو فقط تو نقشه من کنارم باش من همه چی و درست میکنم با این حرفش درونم عروسی ای به پا شد که بیا و ببین و با لبخند زل زدم به مسیر روبه رومون و هیچ حرفی زده نشد تا وقتی که رسیدیم به یه عمارت! با دیدن عمارتی که ماشین و جلوش نگهداشته بود دهن باز مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که صداش و شنیدم: _تو نمیخوای پیاده شی؟ تازه به خودم اومدم،از ماشین پیاده شده بود و منتظر من بود،منم که کم نذاشته بودم تو ضایع بازی و مثل بز زل زده بودم به خونه زندگیش! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش در رو باز کرد،باورم نمیشد! بااینکه برگی به درختها نمونده بود و همه چی مهیای رسیدن زمستون بود اما این عمارت انگار یه تیکه از بهشت بود! جلوتر از من راه افتاد: _از فردا میتونی اینجا زندگی کنی! خودم و رسوندم بهش: _آقای توتونچی،من هم خونه دارم و هم زندگی! نگاهش متعجب شد و از حرکت ایستاد: _مگه من گفتم نداری؟واسه این نقشه لازمه اینجا باشی،خانواده من همین روزا میرسن و تو باید آماده باشی! نگاهی به سر تا سر عمارت انداختم: _من تو این خونه با تو زندگی کنم،اونم تنها؟ و با پوزخند ادامه دادم: _اشتباه گرفتی! با این حرفم به طور مسخره ای خندید: _اینجا کلی خدمتکار و نگهبان زندگی میکنه،کدوم تنهایی؟ یه کمی خیالم راحت شد که آروم شدم: _خب از اولش،میگفتی! سری تکون داد: _اگه مهلت میدادی میخواستم بگم! نگاهی به ساعتم انداختم،دم ظهر بود و باید میرفتم خونه که بحث به کلی عوض شد: _من باید برم خونه استاد جدی نگاهم کرد: _از امروز بهم میگی شاهرخ،نه استاد،نه آقای توتونچی! چشم و ابرویی اومدم: _خیلی خب،الان من و میرسونی یا من برم شاهرخ تک خنده ای کرد: _از امروز تا پایان نقشمون باهمیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
انتخاب تو بهترین انتخاب قلبم بود یه تار موتو به کل دنیا نمیدم عشقم😍😘❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
He ιѕ dιғғereɴт Aɴd тнαт'ѕ wнy ι love нιм ...🍃 اون متفاوته واسه همینه ڪه دوستش دارمـ :))😍😘❤️ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
There is always a big place for you in my heart همیشه یه جای بزرگی از قلبم متعلق به توست.😘😍❤️
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_451 اخ که چه روزایی بود و چقدر هم زود گذشته بود! با ورود مامان ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 -ولذت میبرم از این مجرد بودن!البته بابا اسرار داره با یکی از دوستای عماد تو کانادا زندگی میکنه ازدواج کنم! متعجب نگاهش کردم: اونوقت تو قبول نمیکنی؟ نفس عمیقی کشید: نه راستش همچنین دل خوشی ندارم از دوستان عماد که حالا بخوام با این ازدواج کنم! گیج شده بودم که گفتم: انوقت یعنی چی؟ با افسوس جواب داد: این قصه سر دراز دارد! نمیدونستم اینکه بخوام باز هم چیزی بگم درسته یا نه که خودش ادامه داد: قبل اینکه واسه گرفتن مدرکم از ایران برم قرار بود بابهترین دو ست عماد ازدواج کنم! لبخند پر غصه ای رو لبهاش نشست: اسمش شاهرخ بود،شاهرخ توتونچی پسر توتونچی تاجر که همه میشپاسنش! ابرویی بالا انداختم: اوهوع! پس خر مخت گوز گرفت که الان اینجایی؟؟ از تک تک کلماتش غم چکه میکرد: نشد که بشه! خیره به نقطه ای نامعلوم ادامه داد: -پدرش همه چیزو تو تجارت میدید وخب از جایی که ازدواج ما براش خالی از سود بود تا میتونست سنگ انداخت جلو پامون! قیافم گر فته شد: -یعنی شما خواستین و نشد؟ با صدای ارومی جواب داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من آنقدر تورا دوست دارم که خیال داشتنت هم خوشبخت ترین آدمِ اين حوالي ام كرده هميشه باش تو كه باشی همه چيز خوب است 😍😘❤️