°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_454 -راستی گفتی اسمش چیه؟؟ صفحه لب تاب و بست: شاهرخ،شاهرخ توتونچی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_455
جلوی در واستاده بودم وخونه رواز زیر نظر
میگذروندم که عماد با خنده گفت:
-خونه روتازه نخریدیما،وسایلامون جدیدن!
ومنتظر نگاهم کرد.
همه چی وسط خونه بود از یخچال وفرش و
مبل و تخت واسباب بازی بچه ها!
با دیدن اینهمه وسایل دود از سرم بلند شد:
-یسال هم طول میکشه تا این وسایلا بچینم!
نوچ نوچی گفت:
-قرار نیس شما کاری کنی ،الان چنتا کارگر میاد و
مطابق میل شما وسایلا رو جابجا میکنن!
دماغم و کشیدم بالا:
-اگه حالم خوب بود وقت داشتیم خودم همه
چی میچیدم!
وقبل از اینکه حرف دیگه ای رد و بدل شه گوشی
عماد زنگ خورد وخبر رسیدن کارگرا باعث شد تا
در و بازکنه و حالاچند نفر مشغول جابجایی
وسایل باشن....
اخر شب بود،
وسایلای سالن کاملا چیده شده بود ووسایلای
اشپزخونه اما هنوز مرتب نبودن و اتاق هم کلی
مونده بودن!
خسته از این همه سرپا موندن و فعالیت داشتن
خودم و انداختم رو مبل:
-وای مردم!
شام که نخورده بودیم و حالا هم قرار بود
باابمیوه و کیک خودمون سیر کنیم که امد
کنارم نشست ونی ابمیوه رو زد توش و گرفت
سمتم:
-بیا اینو بخور جون بگیری!
خمیازه ای کشیدم ودستم دراز کردم تا ابمیوه
و ازش بگیرم کت نامرد یهویی پاکت ابمیوه
فشاردادواب پرتقال بود کت میریخت رو سرم
وصورتم واز جایی کت دهنم باز بود تو دهنم میرفت!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_455
معین سر کج کرد و دقیق تر نگاهم کرد:
_من دیگه اصلا نگران این موضوع نیستم،
فردا که برگردیم ایران میخوام یک راست برم خونه و بهشون بگم که باهم ازدواج کردیم حالا یا قبول میکنن یا از خونه و شرکت بیرونم میکنن!
گفت و نفسی کشید که ابرو بالا انداختم:
_جدی میخوای بهشون بگی؟
به همین زودی؟
سر تکون داد:
_معلومه،اگه هم تا الان بهشون چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که به خوبی و خوشی و بی هیچ مزاحمی عقد کنیم و واسه کارهای مامانت بیایم اینجا!
کمی دلهره گرفتم:
_اگه جدی جدی شرکت و و کارخونه و هتل و از دست بدید چی؟
لبخندی زد:
_میریم یه گوشه زندگیمون و میکنیم،
باباهم یه فکری واسه نگهداشتن شرکتش میکنه!
این بار نوبت من بود که عمیق نفس بکشم:
_فکر میکردم عقد کنیم همه چی تمومه ولی هنوز هیچی تموم نشده،
هنوز چهل پنجاه روز تا عمل مامان مونده،
هنوز معلوم نیست خانوادت من و قبول کنن یا دست رد به سینم بزنن و تو همون آقای شریفی که همه اون شرکت و هتل و کارخونه جلوت خم و راست میشدن باقی بمونی یا نه و اینکه این دو مورد آخر بخاطر منه اعصابم و بهم میریزه!