eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_47 بلند شدم و جاويد با نفس عميقي پشت سرم راه افتاد. واقعا هرگز تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 منم فكر نميكردم تعريف و تمجيداي بابام از شاه پسرِ دوستِ عزيزش شما باشين! آروم خنديد: _ پس لابد بخاطر همينم هست كه از وقتي من و ديدي داري لبخند ميزني و لپات گل انداخته؟!هوم؟ و منتظر زل زد توي چشم هام كه مثل خودش خنديدم و جواب دادم: _ نه استاد،به تقديرم خنديدم...به اينكه بين اين همه آدم، با دست نشونش دادم و ادامه دادم: _ شما بايد بيايد خواستگاري من! و همچنان كه ميخنديدم به سقف زل زدم تا بيشتر حرص بخوره كه در عرض يك ثانيه از روي تخت بلند شد و به سمتم اومد،كه عقب عقب رفتم و با برخورد به ديوار پشت سرم متوقف شدم. نفس هاي از عمق وجودش رو با صداي بلند بيرون ميفرستاد و هر لحظه بهم نزديك و نزديك تر ميشد! از شدت ترس قلبم داشت رو هزار ميزد و پشيموني از حرفم قشنگ توي چشمام موج مكزيكي ميرفت... من كه ميدونستم اين استاد انقدر خشن و بي اعصابه اين چه غلطي بود كه كردم... هر دو دستش رو روي ديوار و دو طرفِ سرم گذاشت و باحالت خاصي نگاهم كرد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 سوگند و که رسوندم بشمار سه رفتم خونه. امروز نه تنها باید با محسن صبری حرف میزدم که خانوادش زنگ بزنن واسه قرار و مدار عروسی باید دل مامانم به دست میاوردم حالا شده با ظرف شستن کابینت دستمال کشیدن یا هر خفت دیگه ای... حتی اگه شده کوزت میشدم اما اوکی و میگرفتم واسه این خواستگاری و در عوض زود راه انداختن کار صبری ازش میخواستم که مخ سخایی و بزنه! وارد خونه که شدم داد زدم: _سلام بر مامان بابای خوشگلم! مامان که صداش بود اما تصویرش نه جواب داد: _بابای خوشگلت خونه نیست فقط مامانته! تو دلم خداروشکر کردم حداقل اینطوری کارم راحت تر بود! راه افتادم تو خونه: _خب حالا کجاست این مامان خوشگل؟ صداش به گوشم رسید: _کجا میخواستی باشم؟ دارم اتاق خوابمون و مرتب میکنم... وای که خسته شدم! شیطنت بار لبخندی زدم و خودم و رسوندم طبقه بالا و جلو در اتاق خواب مامان و بابا ایستادم: _مگه الیت مرده که تو داری اینجوری زحمت میکشی؟ نمیگی پوست دستت خراب میشه؟ و چپ چپ نگاهش کردم که با چشمای گشاد شده از شدت تعجب زل زد بهم: _سرت خورده به سنگ؟ آدم شدی! تموم ذوف و انرژیم رو به تباهی رفت: _مگه آدم نبودم؟ سکوت که کرد فهمیدم انگار نبودم اما بااین حال بوسه ای به لپش زدم: _از جایی که دم بختم و امروز فرداست عروس شم گفتم یه کم آدم شم! و شیشه پاککن و دستمال توی دستش و ازش گرفتم که حرفم و تکرار کرد: _امروز فرداست عروس شم؟ خودم و زدم به اون راه و ظاهرا پرتعجب گفتم: _وا مامان مگه نگفتم یه خواستگار خوب امروز فردا قراره بیاد واسه دیدن روی ماهم؟ و قبل از اینکه جواب بده ادامه دادم: _حتما به باباهم نگفتی که باید آمادگی داشته باشیم؟ حرفام و زدم و با ذوق و شوق آینه رو پاک که نه، برق انداختم و مامان همچنان در تعجب بی نهایتی سر میکرد و سرانجام با همون چشم های گرد شده و دهان باز مونده هم از اتاق بیرون رفت نمیدونم شاید فکر میکرد داره خواب میبینه و میخواست سر و صورتش و بشوره! با رفتن مامان تیز گوشیم و تو دستم گرفتم و شماره صبری و گرفتم دل تو دلم نبود واسه جواب دادنش که بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _سلام علیکم! ابرویی بالا انداختم و با خنده جواب دادم: _و رحمت الله و برکاته! با چند تا سرفه گفت: _در خدمتم آقای رحمتی بفرمایید! سر در نمیاوردم داره چی میگه که زدم زیر خنده: _هیچی دیگه خانم صبری... میخواستم بگم اگه میخواید بیاید خواستگاری الان وقتشه که خانواده محترم زنگ بزنن منزل و تشریف بیارن! سریع جواب داد: _بله حتما خدمت میرسیم! اینکه فاز خل و چل بازی برداشته بود باعث بالاتر رفتن صدای خنده هام شده بود و از جایی که حسابی خرکیف بودم یهو نفهمیدم چیشد اما گفتم: _پس زود زنگ بزنیدا من دیگه نگم! و محسن صبری که حسابی اسباب خندیدنش فراهم شده بود برخلاف تصورم به جای خندیدن با لحن تامل برانگیزی گفت: _انشاالله خدا همه ی مریض هارو شفا بده، فعلا برادر رحمتی در امان خدا! و بعد هم تلفن و قطع کرد! تو آینه نگاهی به خودم انداختم کم کم داشتم حرص میخوردم بخاطر حرفاش، هم بهم گفتع بود برادر هم مریض خطابم کرده بود و هم طلب شفا داشت از خدا... سوراخای دماغم با هر نفس گشاد میشد و خودخوری میکردم که یهو یه پیام واسم اومد... پیامی از طرف محسن صبری... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پرونده بود که حتی دهن کجی و درآوردن ادای جناب معین شریف و هم از یاد برده بودم و دو لپی میلومبوندم که صدای شریف گوشم و پر کرد: _خانم علیزاده به نظر خیلی هم گشنتون نیست با همون دهن پر جواب دادم: _بله، چیزی هم نمیخوردم فرقی نمیکرد! و لیوان نوشابه رو سر کشیدم و از این پشت نگاهم افتاد به چشمهای شریف، دست به سینه نشسته بود و زل زده بود بهم و یه لبخند کج هم به لب داشت که لیوان و روی میز گذاشتم و نفسی کشیدم، تا قبل از نگاه کردن به ظرفهای خالی پیش روم نمیدونستم دلیل اون لبخند یا پوزخندش چیه اما حالا خوب میفهمیدم، حالا که تو ظرف خورشت یه دونه لوبیا باقی نمونده بود، حالا که نه ته دیگی درکار بود و نه دونه برنجی و همه این هارو کسی نخورده بود جز من! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و دستم و روی شکمم گذاشتم، خندق بلا دوباره کار دستم داده بود و از این بدتر فشاری بود که گازهای لعنتی نوشابه داشتن بهم وارد میکردن و دنبال راه خروج میگشتن بااین وجود لبخندی زدم، لبخندی سخت و نفس گیر لبخندی که همزمان شد با پیچیدن گاز نوشابه تو دماغم و اشکی شدن چشمام و نامساعد شدن حالم و لب زدم: _بابت شام ممنون! جوشیدن اشک و تو چشمهام حس میکردم و همش کار اون نوشابه که کاش نمیخوردمش بود که شریف چشم گرد کرد: _خواهش میکنم، حالت خوبه؟ نمیخواستم فکر کنه دارم اشک شوق میریزم که قرمه سبزی و نوشابه خوردم که سریع دهن باز کردم تا حرفی بزنم اما همزمان با گفتن "بله" همچین صدام دو رگه شد و اون نوشابه کوفتی زهرش و بیشتر از قبل ریخت که ترجیح دادم دوتا دستم و بزارم رو دهنم و شریف که باورش نمیشد یکی جلوش همچین کاری کرده باشه سرش به هرجهت چرخید و نگاهش ناباور و ناباورانه تر شد و نهایتا از روی صندلیش پاشد: _خوبه که خوبی! و از آشپزخونه بیرون زد...