°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_48 منم فكر نميكردم تعريف و تمجيداي بابام از شاه پسرِ دوستِ عزيزش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_49
نميتونستم فكرش رو بخونم و همين باعث شده بود تا عرق سردي همه ي وجودم و پركنه و نفس هام به شمارش بيفته!
هر لحظه بيشتر بهم نزديك ميشد...
انقدر نزديك كه داشتم رگه هاي چشم هاي قوه ايش رو ميديدم!
نگاهي به لب هام انداخت كه خيلي سريع لبام و تو دهنم جمع كردم و همين باعث شد تا جاويد با پوزخندي زل بزنه تو چشمام و از همين فاصله ي نزديك شمرده شمرده بگه:
_ واقعا احمقي كه فكر كردي ميخوام ببوسمت!
و پشت بند اين حرف دست هاش رو از روي ديوار برداشت و پشت به من يه دستش و به كمرش گرفت و دست ديگش و كشيد توي موهاش و آروم خنديد كه رفتم روبه روش و گفتم:
_ تو يه آدمِ مغرور و بي خاصيتي كه فقط خودت و ميبيني،من...من...
پريد وسط حرفم و همين باعث شد تا ديگه چيزي نگم:
_ منم ازت متنفرم...هم از خودت هم از اين چشماي سبزت كه از اون روز كه نگاهم بهشون افتاد روزهام يكي از يكي گند تر شدن!
چه بي اندازه بي رحم و سنگدل بود...
حرفاش توي سرم تكرار ميشد...
انقدر كه دلم شكست و بي اختيار بغضم گرفت!
با فكي كه ميلرزيد روبه روش ايستاده بودم و چشم هام كم كم داشتن باروني ميشدن كه سرم و بالا گرفتم تا اين آدم رواني شاهد اشكام نباشه...
سرم رو بالا گرفتم اما مگه من حريف اين اشك ها بودم؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_49
پیامش و که باز کردم مات احمق بودنم فقط تو آینه خودم و نگاه کردم،
یعنی مونده بودم تو این همه احمقی و خنگی!
'معذرت میخوام برادرم کنارمه نتونستم حرف بزنم.'
من خیال میکردم اون فاز مسخره بازی برداشته و در واقع صبری به سبب بچه بسیجی بودنش و حیای بی شمارش جلو برادرش با من حرف نزده بود!
سری به نشونه تاسف واسه خودم تکون دادم:
_خاک بر سرت مشنگ!
و بعد از جواب پیام دادن رفتم تو اتاق خودم و لباسام و عوض کردم و آماده شدم واسه سایر خدمات!
.....
انقدر که من امروز کار کرده بودم خود کوزت کار نکرده بود!
مامان بی رحم تر از هروقتی حتی جاهایی که تمیزم بود و بهم سپرده بود و با جون و دل لذت میبرد از خرحمالی هام و حالا در حالی که از نفس افتاده بودم لم داده بودم رو مبل که گفتم:
_مامان توروخدا تعارف نکنیا... فرشی چیزی نمیخوای بشوری؟
خنده اش گرفت:
_خواستنش که میخوام فقط حس میکنم تو یه کوچولو خسته شدی!
با حرص نگاهش کردم:
_یه کوچولو؟
و ادامه دادم:
_دارم میمیرم یه کوچولو؟
من میگفتم و مامان میخندید که یه دفعه تلفن خونه زنگ خورد...
از ذوق اینکه خانواده صبری باشن در پوست خود نمیگنجیدم و مثل کنه چسبیده بودم رو مبل که مامان داد زد:
_مگه کری؟ پاشو تلفن و جواب بده!
نمیخواستم ضایع بازی شه که خسته تر ولو شدم رو مبل:
_به جون خودم نای راه رفتن ندارم، خودت زود بیا جواب بده تا قطع نشده!
مامان آه پر افسوسی کشید:
_مردم دختر دارن منم دختر دارم!
بیخیال این بی عدالتیش فقط منتظر رسیدنش به تلفن بودم که بالاخره گوشی و برداشت و جواب داد:
_بله بفرمایید؟
و سکوتش واسه چند لحظه و بعد هم اومدن لبخندی رو لبهاش بهم فهموند که حدسم درست بوده و تماس از طرف صبری هاست:
_سلام احوال شما خانم صبری،خانواده خوبن؟
قشنگ داشتم بال درمیاوردم با هر حرف مامان و اوناهم داشتن واسه خودشون حرف میزدن و قول و قرار میذاشتن که یهو در باز شد و بابا وارد خونه شد،
با دیدن من در حالی که لبخند گشادی به لب داشتم و مامان که گرم حرف های خواستگاری بود بابا متعجب نگاهش و بین دوتامون چرخوند و گفت:
_اینجا چه خبره؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و از رو مبل بلند شدم:
_سلام!
و با دست به مامان اشاره کردم:
_یه کم صبر کن باباجون قطعی که بشه مامان در جریانت میذاره!
و در میون بهت و حیرت بابا و در حالی که داشتم از خنده میمردم بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودم و به اتاقم رسوندم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_49
ظرفهای روی میز و جمع کردم،
گندای بی شمارم باعث میشدن تا هرچند ثانیه یه بار چشمام و ببندم و آه عمیقی بکشم،
نمیدونستم چرا جلوی این آدم انقدر احمق میشم اما روند گند زدنهام ادامه داشت و حالا میخواستم ظرفهای کثیف و بشورم و از آشپزخونه بیرون بزنم که صداش و شنیدم:
_نیازی نیست خودت بشوری،
فقط بچینشون تو ظرفشویی!
بیرون آشپزخونه اما روبه روم ایستاده بود که جواب دادم:
_همینکارو میکنم
بی هیچ حرفی منتظر نگاهم کرد،
چشمهام به سمت ماشین ظرفشوییش چرخید اما هرچی فکر میکردم نمیدونستم چجوری باید راهش بندازم و ازش استفاده کنم ،
تا شعاع پنجاه کیلومتری اطرافمم همچین ماشین ظرفشویی ای ندیده بودم و حالا میترسیدم گند تازه ای به بار بیارم و کاری کنم که شریف از شدت خنده خون بالا بیاره که تو یه لحظه فکری تو مخم جرقه زد و دستم و روی سرم گذاشتم و قدم کجی به سمت جلو برداشتم:
_آخ سرم!
زیر چشمی نگاهش میکردم که ابروهاش بالا پرید و وارد آشپزخونه شد:
_چیشد؟
تکرار کردم:
_سرم داره گیج میره
فکر کنم بشینم بهتر بشم
زیرلب باشه ای گفت و کنار ایستاد،
قدم برداشتم به سمت صندلی ای که کمی باهام فاصله داشت و تو خلوتم لبخندی به این هوش و ذکاوت و زیرکیم زدم و تو دلم گفتم
'یس یس همینه!'