eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_50 بغض داشت خفم ميكرد و چشمام خيس خيس بودن كه جاويد از چونم گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صداي قدم هاش به گوشم رسيد سعي كردم همه حواسم و جمع كنم و رو حرفايي كه ميخوام بزنم تمركز كنم من تا اين استاد مغرور و ضايع نكنم ول كن نيستم! از اتاق كه زديم بيرون چشماي همه روي من ثابت مونده بود... حضور جاويد و پشت سرم حس ميكردم... آب دهنم و قورت دادم و سرم و انداختم پايين كه مثلا خجالت ميكشم! از حرفي كه ميخواستم بزنم مطمئن نبودم ولي مهم سوختن جاويد بود! صداي رساي مادرش به گوشم رسيد: _خب عزيزم،چيشد؟به ماهم بگيد با خجالت لبخندي زدم و هرچند دو دل بودم اما گفتم: _با اجازه بزرگترا بله با گفتن اين حرف تموم اعضاي خانواده و از جمله بابا با چشم هاي گرد شده نگاهم كردن كه با لبخند شونه اي بالا انداختم و بعد تازه يادِ جاويد افتادم و خواستم به سمتش برگردم كه ضربه دردناكي به پشت پام زد و باعث شد آخ بلندي بگم كه همه با تعجب بهم نگاه كردن دستم و روي لپم گذاشتم: _چي..چيزي نيس دَ..دندونمه نميدونم چرا لكنت گرفته بودم ! بعد از حرفم صداي دست و مبارك باشه توي 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گند زده بودم و نمیدونستم چی بگم که گفتم: _حالا یه کاریش میکنیم! خندید‌: _ممنون میشم اگه چادر بپوشی هنوز جواب نداده بودم که سوگند اومد سمتم و دستم و کشید: _بیا این لباسه رو ببین، جون میده واسه مهمونی ایلیا! و سعی کرد من و دنبال خودش بکشونه، با دیدن شومیز صورتی خوشگلی که سوگند انتخاب کرده بود بی اختیار لبخندی زدم و خطاب به محسن گفتم: _اونوقت اگه من چادر بپوشم تو واسم چیکار میکنی؟ صدای خنده هاش قطع شد و با تعجب جواب داد: _چیکار باید بکنم؟ سخایی برنامه ای بود که 100در100 از طریق صبری بهش میرسیدم و خواسته دومم واسه قبول کردن این خواستگاری و پوشیدن چادر این بود که محسن صبری باهام بیاد مهمونی ایلیا! مهمونی ای که همه دوتایی بودن و البته وجود یه بچه بسیجی میتونست حسابی مهیجش کنه! شمرده شمرده گفتم: _خب راستش تولد یکی از آشناهاست، میخوام که باهم بریم صداش بالا رفت: _آشناها؟ تولد؟ زل زدم به سوگند که مات حرفام داشت نگاهم میکرد و جواب صبری و دادم: _پنجشنبه هفته بعد، اگه قبوله که من چادر سرم کنم اگه نه من همونطوری که هستم میام جلو خانوادت خودتم هر جوابی خواستی به خانوادت بده! صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _چطور مهمونی ایه؟ ریلکس گفتم: _یه مهمونی ساده عین بقیه مهمونیا همه جوونن و همسن و سال! سریع گفت: _خانما و آقایون که جدان؟ و این حرف واسه هرهر خندیدن من کافی بود: _آره نماز جماعتم برگزار میشه فهمید دارم مسخرش میکنم که طلبکار شد: _یعنی میخوای بری مهمونی مختلط؟ نوچی گفتم: _میخوایم بریم، باهم! پوزخندی زد: _من اینجور جاها نمیام سریع گفتم: _منم با سر و وضعی میام جلو خانوادت که دوست دارم حالا خوددانی! صداش رفت بالاتر: _کجایی میخوام ببینمت با حالت قهر و دلخوری جواب دادم: _چادر سرم نیست یه وقت میای ناراحت میشی تکرار کرد: _کجایی؟ و من ناچار آدرس و بهش دادم و گوشی رو قطع کردم که سوگند حالا لباس پوش، از اتاق پرو بیرون اومد و همینطور که تو آینه داشت خودش و نگاه میکرد گفت: _دعوا بود؟ نگاهی به لباس تنش انداختم: _عالیه واسه مهمونی، یه چیزیم واسه من انتخاب کن که قراره با آقا محسن بیام چشماش چهارتا شد: _محسن صبری؟ پا... پارتی؟امکان نداره! چشمکی بهش زدم: _نمیتونه نیاد، حالا ببین! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره رسیدم. آقای رسولی من و تا سر کوچه رسوند و حالا راهی خونه بابا بودم. فرصت نکردم لباسام و عوض کنم اما هیچکدوم از اون لباسایی که شریف برام خریده بود و از ماشین پیاده نکردم چون حوصله سر و کله زدن با راضیه رو نداشتم! تو سکوت شب به خونه رسیدم. دستم و رو زنگ گذاشتم و خیلی طول نکشید که در باز شد، در باز شد و قیافه نحس رضا جلو روم نمایان شد! با دیدنم اول گیس های مشکیش و پشت گوش فرستاد و بعد نگاهی به سرتا پام انداخت: _به به خانم جانا! و با پوزخند ادامه داد: _بااین سر و وضع سرکار تشریف داشتین؟ اونم تااین وقت شب؟ با کیفم کنارش زدم و وارد حیاط شدم: _به تو ربطی نداره! در و بست و خودش و بهم رسوند: _هنوزم که وحشی ای، کی قراره مثل خانما مودب رفتار کنی؟ زیرلب برو بابا یی گفتم و به مسیرم ادامه دادم، خونه بابا چند تا محل با خونه خودمون فاصله داشت، یه خونه نسبتا بزرگ قدیمی یک طبقه با یه اتاق مجردی که مال همین رضا بود. وارد که شدم قبل از هر اتفاق دیگه ای راضیه خانم واسم چشم و ابرویی اومد، حتما اومدنم جاش و تنگ میکرد بااین وجود توجهی بهش نکردم و سلامی کردم. بابا داشت سیگار میکشید که با دیدنم سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و بعد از فوت کردن دودش جواب داد: _سلام چشم دریایی من، چطوری؟ لبخندی بهش زدم، چشمهای آبیم به خودش رفته بود و جزییات دیگه صورتم به مامان: _خوبم و چیز بیشتری نگفته بودم که راضیه خانم سینی چای رو روی عسلی نزاشت بلکه کوبید رو عسلی تا مبادا من و بابا بیشتر از این حرفی باهم بزنیم و گفت: