🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_53
جاويد سرش و نزديك گردنم آورد...
گرماي نفساي عصبيش به پوستم ميخورد و مور مورم ميشد!
با صدايي كه به زور كنترل
ميشد كه بالا نره گفت:
_نميخواي تمومش كني نه؟
با اينكه نميدونستم دارم چه غلطي
ميكنم ابروهام و بالا انداختم:
_نوچ
بي مكث لب زد:
_داري با دم شير بازي ميكني
پوزخندي زدم و از گوشه چشم نگاهش كردم و رو ازش برگردوندم كه حس كردم دستش داره ميره پشتم!
چشمام چهار تا شده بود و تكون
نميخوردم كه دستش به سمت گردنم
رفت و گره بندهاي لباس زير گردني ام و باز كرد!
از اين كارش اونقدر شوكه شده بودم كه
عين مجسمه سيخ وايساده بودم و بعد با نيشگون محكمي كه از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص كف دستم و محكم
كوبيدم روي ران پاش و با خشن ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم ،
ابروهاش از شدت خشم توي هم رفته بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو يه
لحظه رو كردم به سمت بقيه و متوجه سكوت همه شدم...
به آرومي بهشون نگاه كردم و بي اختيار آب دهنم و قورت دادم و يه لبخند
مسخره زدم كه ديدم باز همينجوري زل زدن به ما!
انگار چاره اي نبود و به ناچار نگاه ملتمسي به جاويد كردم كه با تاسف برام سر تكون داد و رو كرد به
جمع و با يه لبخند نمايشي گفت:
_فقط يه شوخي بود !
و بعدش همه مثلا خودشون و به اون راه زدن
جاويد باز تو گوشم گفت:
_يه امروز انسان باش
سرم و پايين انداختم و با چشماي مظلوم
نگاهش كردم
كه با چشماي ريز شده اش نگاهم كرد:
_برو خودت و سياه كن
زبونمو درآوردم و چشمام و چپ كردم و سمت جمع برگشتم
كه متوجه نگاه آوا شدم كه با تاسف برام
سري تكون داد و آروم با نوك انگشتاش روي پيشونيش زد ...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_53
بستنی پریده بود گلوش و حالا به سرفه های شدید افتاده بود و من و سوگند هم تا میتونستیم داشتیم میخندیدیم که یهو نگاهمون متوجه اطراف شد، همه تو بستنی فروشی داشتن نگاهمون میکردن و احتمالا تو دلشون از خدا طلب شفا و آفیت هم برامون میکردن اما یکیشون که زن چادری میانسالی بود و خیلی هم نامرد بود سری به نشونه تاسف تکون داد و خطاب به محسن گفت:
_قدیما این ریش گذاشتنا حرمت داشت، الان ریش میذارن یقشونم میبندن دختر میارن بیرون هرهر و کرکر!
این و که گفت من و سوگند نگاه هم دیگه کردیم و بعد زل زدیم به محسن که از خجالت سرخ شده بود و سعی داشت حرف بزنه اما سرفه های بی امونش بیشتر از هروقتی خنده دارش کرده بودن که تیکه تیکه گفت:
_حا.. ج خا.. نم ای.. این ری.. ریشا الکی... نی... نیست من... کسی و... نیاوردم... بی... بیرون...
مرد و زنده شد تا یه جمله رو بگه و البته همه روهم کلافه کرد که یه پیرمرد بی اعصاب گفت:
_تو فعلا یه لیوان آب کوفت کن خفه نشی، نمیخواد از خودت دفاع کنی!
و یه جوری چپ چپ به صاحب مغازه نگاه کرد که به ثانیه نکشید یه لیوان آب رسوندن به محسن صبری بیچاره که حالا شده بود مقصر عالم و آدم!
اون فحش میخورد و ما میخندیدیم که با یه قلپ از آب خورد و با حرص نگاهم کرد:
_شما یه کمی بخند!
الکی سر چرخوندم به اطراف:
_به حاج آقا میگم قصد مزاحمت و اذیت کردن داریا!
و واسه بیشتر اذیت کردنش از رو صندلیم بلند شدم و خواستم به سمت اون پیرمرد برم که یهو با خالی شدن باقی مونده اون لیوان آب روی سر و صورتم از ترس هینی کشیدم و سرم و چرخوندم سمت محسن که عصبی اما دل خنک داشت نگاهم میکرد:
_میگم بشین سرجات!
نفس عمیق و پرحرصم و فوت کردم بیرون و گفتم:
_لیوان آب و خالی میکنی رو من؟
و با صدای بلند داد زدم:
_یه کتری آب جوش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_53
از دستشویی بیرون اومدم،
تو حال و هوای خودم بودم تو فکر به امروز به گندایی که زده بودم،
به شریف که باید واسه کار کردن باهاش خودم و جمع و جور میکردم و دست برمیداشتم از گند زدن که یهو با شنیدن صدای رضا کم مونده بود از ترس سکته کنم:
_این شرکت که استخدام شدی کجاست؟
دستم و رو سینم گذاشتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
کنار درخت آلبالویی که کم کم آلبالوهاش داشت سرخ و رسیده میشد ایستاده بود که دستش و دراز کرد و چند تا آلبالو از روی شاخه های درخت چید و به سمتم اومد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
و اون چند تا آلبالو رو به سمتم گرفت،
بی اینکه آلبالوهارو ازش بگیرم جواب دادم:
_من حرفی با تو ندارم،
به توهم ربطی نداره که کجا کار میکنم
و چشم ریز کردم:
_و چیکار میکنم!
با عصبانیت آلبالوهارو پرت کرد رو زمین و درحالی که قفسه سینش بالا و پایین میشد گفت:
_نرو رو مخ من،
دارم میگم کجا کار میکنی؟
وحشی بازیش باعث عصبانیتم شد:
_تو کی هستی که بخوام برم رو مخش؟
اصلا چیکارمی؟
بابامی داداشمی؟
چه نسبتی باهام داری؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_قراره بشم همه کارت،
شوهرت!
صدای ناهنجاری با دهنم درآوردم:
_یواش فقط،
اینجوری میگی دلهره میگیرم!