eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جاويد سرش و نزديك گردنم آورد... گرماي نفساي عصبيش به پوستم ميخورد و مور مورم ميشد! با صدايي كه به زور كنترل ميشد كه بالا نره گفت: _نميخواي تمومش كني نه؟ با اينكه نميدونستم دارم چه غلطي ميكنم ابروهام و بالا انداختم: _نوچ بي مكث لب زد: _داري با دم شير بازي ميكني پوزخندي زدم و از گوشه چشم نگاهش كردم و رو ازش برگردوندم كه حس كردم دستش داره ميره پشتم! چشمام چهار تا شده بود و تكون نميخوردم كه دستش به سمت گردنم رفت و گره بندهاي لباس زير گردني ام و باز كرد! از اين كارش اونقدر شوكه شده بودم كه عين مجسمه سيخ وايساده بودم و بعد با نيشگون محكمي كه از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص كف دستم و محكم كوبيدم روي ران پاش و با خشن ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم ، ابروهاش از شدت خشم توي هم رفته بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو يه لحظه رو كردم به سمت بقيه و متوجه سكوت همه شدم... به آرومي بهشون نگاه كردم و بي اختيار آب دهنم و قورت دادم و يه لبخند مسخره زدم كه ديدم باز همينجوري زل زدن به ما! انگار چاره اي نبود و به ناچار نگاه ملتمسي به جاويد كردم كه با تاسف برام سر تكون داد و رو كرد به جمع و با يه لبخند نمايشي گفت: _فقط يه شوخي بود ! و بعدش همه مثلا خودشون و به اون راه زدن جاويد باز تو گوشم گفت: _يه امروز انسان باش سرم و پايين انداختم و با چشماي مظلوم نگاهش كردم كه با چشماي ريز شده اش نگاهم كرد: _برو خودت و سياه كن زبونمو درآوردم و چشمام و چپ كردم و سمت جمع برگشتم كه متوجه نگاه آوا شدم كه با تاسف برام سري تكون داد و آروم با نوك انگشتاش روي پيشونيش زد ... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 بستنی پریده بود گلوش و حالا به سرفه های شدید افتاده بود و من و سوگند هم تا میتونستیم داشتیم میخندیدیم که یهو نگاهمون متوجه اطراف شد، همه تو بستنی فروشی داشتن نگاهمون میکردن و احتمالا تو دلشون از خدا طلب شفا و آفیت هم برامون میکردن اما یکیشون که زن چادری میانسالی بود و خیلی هم نامرد بود سری به نشونه تاسف تکون داد و خطاب به محسن گفت: _قدیما این ریش گذاشتنا حرمت داشت، الان ریش میذارن یقشونم میبندن دختر میارن بیرون هرهر و کرکر! این و که گفت من و سوگند نگاه هم دیگه کردیم و بعد زل زدیم به محسن که از خجالت سرخ شده بود و سعی داشت حرف بزنه اما سرفه های بی امونش بیشتر از هروقتی خنده دارش کرده بودن که تیکه تیکه گفت: _حا.. ج خا.. نم ای.. این ری.. ریشا الکی... نی... نیست من... کسی و... نیاوردم... بی... بیرون... مرد و زنده شد تا یه جمله رو بگه و البته همه روهم کلافه کرد که یه پیرمرد بی اعصاب گفت: _تو فعلا یه لیوان آب کوفت کن خفه نشی، نمیخواد از خودت دفاع کنی! و یه جوری چپ چپ به صاحب مغازه نگاه کرد که به ثانیه نکشید یه لیوان آب رسوندن به محسن صبری بیچاره که حالا شده بود مقصر عالم و آدم! اون فحش میخورد و ما میخندیدیم که با یه قلپ از آب خورد و با حرص نگاهم کرد: _شما یه کمی بخند! الکی سر چرخوندم به اطراف: _به حاج آقا میگم قصد مزاحمت و اذیت کردن داریا! و واسه بیشتر اذیت کردنش از رو صندلیم بلند شدم و خواستم به سمت اون پیرمرد برم که یهو با خالی شدن باقی مونده اون لیوان آب روی سر و صورتم از ترس هینی کشیدم و سرم و چرخوندم سمت محسن که عصبی اما دل خنک داشت نگاهم میکرد: _میگم بشین سرجات! نفس عمیق و پرحرصم و فوت کردم بیرون و گفتم: _لیوان آب و خالی میکنی رو من؟ و با صدای بلند داد زدم: _یه کتری آب جوش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از دستشویی بیرون اومدم، تو حال و هوای خودم بودم تو فکر به امروز به گندایی که زده بودم، به شریف که باید واسه کار کردن باهاش خودم و جمع و جور میکردم و دست برمیداشتم از گند زدن که یهو با شنیدن صدای رضا کم مونده بود از ترس سکته کنم: _این شرکت که استخدام شدی کجاست؟ دستم و رو سینم گذاشتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ کنار درخت آلبالویی که کم کم آلبالوهاش داشت سرخ و رسیده میشد ایستاده بود که دستش و دراز کرد و چند تا آلبالو از روی شاخه های درخت چید و به سمتم اومد: _میخوام باهات حرف بزنم! و اون چند تا آلبالو رو به سمتم گرفت، بی اینکه آلبالوهارو ازش بگیرم جواب دادم: _من حرفی با تو ندارم، به توهم ربطی نداره که کجا کار میکنم و چشم ریز کردم: _و چیکار میکنم! با عصبانیت آلبالوهارو پرت کرد رو زمین و درحالی که قفسه سینش بالا و پایین میشد گفت: _نرو رو مخ من، دارم میگم کجا کار میکنی؟ وحشی بازیش باعث عصبانیتم شد: _تو کی هستی که بخوام برم رو مخش؟ اصلا چیکارمی؟ بابامی داداشمی؟ چه نسبتی باهام داری؟ نفسش و فوت کرد تو صورتم: _قراره بشم همه کارت، شوهرت! صدای ناهنجاری با دهنم درآوردم: _یواش فقط، اینجوری میگی دلهره میگیرم!