°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_57 بعد از تموم شدن شام رفتيم يه گوشه دنج خونه كه با مبلاي سلطنتي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_58
پدر جاويد در حال خوندن صيغه بود و من هر لحظه بيشتر رنگ و روم ميپريد!
آروم و قرار نداشتم و نميدونستم بايد چيكار كنم...
از گوشه چشم نگاهي به جاويد انداختم كه با فك منقبض شده اش به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود...
از عمق وجود حس ميكردم كه تا چه حد به خونم تشنه است ،اما با اين حال با قَبلتُ گفتنِ جاويد و صداي دست و تبريك خانواده ها به خودم اومدم و يه لبخند مصنوعي زدم و بعد از رو بوسي با همه مشغول خوردن ميوه و شيريني و اينجور چيزا شديم ،
داشتم سيب پوست ميكندم كه زير چشمي متوجه لبخند معني دار و خاص مادر جاويد شدم و بعد از اون جاويد به طور نامحسوس سرش و تكون داد و چند ثانيه بعد، بلند گفت:
_ با اجازتون ميشه يه كمي با يلدا خانم خلوت كنيم؟
مامان سري به نشونه ي تاييد تكون داد و بابا گفت:
_ چرا كه نه!
با يه اخم ريز به جاويد نگاه كردم كه بي توجه به اخمم بلند شد و منتظر من ايستاد!
به ناچار از جام بلند شدم و هم شونه باهاش به سمت حياط يا همون باغ شون رفتيم...
هوا واسه قدم زدن واقعا فوق العاده بود و نفس كشيدن توش حسابي حال و هوام رو تازه ميكرد...
خيسي سبزه هاي زير پام و بوي خوشِ گل هايي كه از هر رنگ توي باغچه ها كاشته شده بودن ناخودآگاه باعثِ لبخند بزرگِ روي لبم شده بودن!
غرق اين زيبايي ها بودم كه جاويد مسيرش و عوض كرد و رفت به سمت ميز و صندلي هاي چوبي اي كه با فاصله بين دوتا درخت بزرگ قرار داشتن و زير نور چراغ بدجوري خودنمايي ميكردن...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_58
میدوییدم و داد میزدم و سر و صداهای اطرافمم برام مهم نبود که یهو با کشیده شدن دستم متوقف شدم.
بابا که از عصبانیت داشت میترکید محکم دستم و گرفته بود و زل زده بود تو چشمام:
_چیشده عزیزم؟
وقتی دیدم صدا و تصویر همخونی ندارن سر چرخوندم به به سمت راست و ورودی آشپزخونه و با دیدن محسن و خانوادش که به ترتیب ایستاده بودن و با تعجب من و نگاه میکردن سوختن دستم و کلا یادم رفت و آب دهنم و به بدبختی قورت دادم که پدر محسن پرسید:
_شما خوبی؟
و این فقط به منظور پرسیدن حال جسمانیم نبود بلکه داشت میگفت
' از لحاظ روح و روان مشکلی داری؟ یا به زبون بهتر خل و چلی چیزی هستی؟'
مشغول تجزیه تحلیل حرفش بودم که مامان با لبخند بهشون نزدیک شد:
_خوبه یه کم دستش سوخته شما بفرمایید!
از فکر بیرون اومدم و منتظر اینکه برن زل زدم به محسن که سری به نشونه تاسف واسم تکون داد
از همونا که میگفت امیدی بهت نیست!
و بعد همراه خانوادش برگشتن و سرجاهاشون نشستن و حالا من مونده بودم و مامان و بابایی که حس میکردم بااینجا بودنشون امنیت جانی ندارم!
بابا چشم غره ای بهم اومد:
_میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست سرخ از سوختگیم و بالا آوردم و گفتم:
_دستم سوخته!
نفس عمیقی کشید:
_زود یه سینی چای بردار بیار تا بیشتر از این آبرومون و نبردی!
و از آشپزخونه بیرون رفت و البته مامان رو هم که خودش باعث و بانی این ماجرا بود و با حرفاش من و مشغول کرده بود تااین سوختگی رخ بده رو با خودش برد بیرون و من موندم و سینی چای ای که نمیدونستم میتونم واسه مهمونا ببرمش یا نه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_58
همه بدنم درد میکرد،
حتی جرئت انداختن نگاهی به سر و وضعم و نداشتم و فقط از درد و سوزش قیافم زار شده بود که شریف خم شد تو صورتم:
_خوبی؟
نمیخواستم اشکام و ببینه که رو ازش گرفتم:
_خوبم
و قبل از اینکه شریف بخواد چیزی بگه اون آقای پیک رستوران گفت:
_میخواید زنگ بزنم اورژانس؟
شریف سر چرخوند سمتش:
_شما فقط تشریفت و ببر!
و همین جمله و لحن تندش باعث شد تا یارو دمش و بزاره رو کولش و الفرار!
حالا دستم و از رو زمین برداشته بودم
دستی که حسابی بریده شده بود و زخم عمیقی برداشته بود انقدر عمیق که حتی نگاه کردن بهش دردم و بیشتر میکرد و شریف که متوجه اوضاع بیریختم شده بود گفت:
_فکر میکنم باید بخیه بخوره ،
بلند شو
میخواستم بلند شم اما مشکل فقط این نبود،
بغل رون پای چپمم احساس درد و سوزش میکردم و این یعنی پامم به فنا رفته بود که سری به اطراف تکون دادم:
_نمیتونم ،
پام درد میکنه
ابروهاش بالا پرید و چرخی دورم زد،
اطرافم پر بود از شیشه خرده و هیچ جونی نداشتم که شریف روبه روم ایستاد:
_خیلی خب،
من کمکت میکنم بلند شی!
و دستش و به سمتم دراز کرد،
چشمای گرد شدم و بهش دوختم،
دستش و به سمتم گرفته بود:
_دستت و بده به من
با تردید که نگاهش کردم سر تکون داد و من مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟